مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دست نوشته شهید سید رضا حسینی

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ


فاطمیون به گزارش خبرنگار حسن شمشادی

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ب.ظ


چندی پیش با مجله همشهری جوان گپ و گفتی داشتم درباره فاطمیون که مشروح آن در شماره ۵۵۱، مورخ ١٨ اردیبهشت ۹۵ منتشر شد . 

بخشی از این گفتگو را تقدیم حضورتان می کنم : 

تابستان ۹۱ که یک سال و نیم از جنگ داخلی سوریه می‌گذشت، اولین هسته مدافعان حرم شکل گرفت. هسته‌ی اولیه‌ی آن از اتباع خارجی مقیم سوریه شامل عراقی‌ها، لبنانی‌ها، پاکستانی‌ها، افغان‌ها و ایرانی‌های مقیم سوریه بود. این ایرانی‌ها، کسانی بودند که سال‌ها ساکن سوریه بودند و به آنها جالیه می‌گویند. آنها اولین مدافعان غیر سوری بودند، شاید ما هم در مستشاری و جذب نیرو و سازمان‌دهی، نظارتی داشته باشیم اما هسته‌ی اولیه را خودشان تشکیل دادند و در برابر امواج اولیه‌ی حملات به حرم حضرت زینب(س) ایستادند. بعد از مدتی، ابوحامد (علیرضا توسلی) که ساکن مشهد بود، ۲۰ نفر از رفقایش را که قبلا با آنها در قرارگاه رمضان و سپاه خودمان در زمان جنگ، کار کرده بود، جمع کرد و رفتند. این حرکت، هسته‌ی اولیه داخلی این مدافعان بود که کم‌کم گسترده و عمیق شد. اگرچه بخش عمده‌ای از مدافعان، مقیم ایران بودند اما بخشی از آنها افغان‌های خود آن کشور بودند که نه دغدغه‌ی اقامت داشتند و نه مدرک.

ایرانی‌ها به دنبال مدرک افغان

به طور کلی اساس شکل‌گیری فاطمیون بچه‌های افغانستان هستند، البته از جاهای دیگر هم هستند مثل شهید صدرزاده، حتی بعضی از ایرانی‌ها به خاطر سخت‌گیری‌هایی که هست، با مدرک افغان‌ها می‌روند. اینها به هر دری می‌زنند تا به سوریه بروند. این عشق دارد آنها را می‌سوزاند و خبر هر شهادتی، آنها را بیشتر می‌سوزاند. حاضرند پول بدهند و هویت افغان بسازند و بروند. الان برعکس است. این تغییر هویت برای رفتن به سوریه است که البته به ندرت موفق می‌شوند. ضمن اینکه فاطمیون، مهاجران و آوارگان جنگ داخلی افغانستان نیستند. بیشتر آنها مجاهدین جنگ با شوروی‌اند که رشدشان در ایران صددرصد مؤثر بوده است. خیلی‌هایشان از بچه‌های مشهد بوده‌اند. مگر حرم امام رضا می‌تواند تأثیر نگذارد؟ محمدرضا اسماعیلی که سرش را بریدند، پدرش از مجاهدین قدیمی بوده. بعضی‌ها فرزندان مجاهدین و برخی فرزندان کارگران افغان هستند. فاطمیون در محیط مذهبی منطقه بزرگ شده‌اند.

فاطمیون، باور عجیبی دارند

من هم جنگ خودمان و هم بسیجی‌های خودمان را دیده‌ام و هم دفاع مقدس اکنون در سوریه و عراق. جنس‌ها یکی است و می‌خواهم جسارت کنم و یک پله بالا‌تر بروم و با احترام به بسیجی‌های زمان جنگ هشت‌ساله، اعتراف کنم که این مبارزان، ورژن متفکر‌تر و با انگیزه‌تری‌ هستند. اینکه شما در اوج جوانی به این باور برسید که این نبرد، مقدس است و مثل جنگ داخلی افغانستان نیست؛ اینکه با توجیهات قوم و قبیله‌ای یه میدان نروی از یک باور قوی می‌آید. 99درصد آنها بسیار باورمندند؛ به خصوص نسل جوانشان، نه اینکه نسل اول و دوم این‌گونه نباشند. سه نکته درباره‌ی این شور وجود دارد: اول از همه اینکه همه‌ی این باور‌ها، به خود افراد برمی‌گردد.  اینها در خانواده‌های فوق‌العاده مذهبی بزرگ شده‌اند. با جوانی شانزده‌ساله در زینبیه حرف می‌زدم گفت: «من از بچگی نام حسین و زینب را شنیده‌ام و عشق به آنها با پوست و گوشتم عجین شده. نمی‌توانم این تهدید را نبینم.» خیلی‌ها در صدسالگی به این باور نرسیده‌اند. ریشه‌های اعتقادی آنها فوق‌العاده قوی است. محب اهل بیت(ع) هستند. خاستگاه‌شان نشان می‌دهد که چه ریشه‌های عمیقی دارند. دوم اینکه همین فضای مجازی برای آنها ایجاد انگیز، کرده. سوم اینکه وقتی می‌بینند رفقای خودشان می‌روند و شهید می‌شوند، انگیزه پیدا می‌کنند. بسیاری از فاطمیون بعد از یک اتفاق، جذب شده‌اند مثل شهادت دوستشان...

پی نوشت : 

یک : بر خلاف نظر نویسنده محترم این گزارش، من جنگ در سوریه را داخلی نمی دانم و إطلاق کلمه داخلی بر این جنگ بین المللی و نیابتی، اشتباه  و افتادن در دام مدیریت رسانه ای دشمنان مردم و نظام سوریه است.

دو : مقایسه میان بسیجی های زمان دفاع مقدس و نبرد شام، به خاطر نشان دادن اهمیت فکر و اندیشه و باورهای راستین مدافعان حریم ال الله است و بس .

سه: در این گزارش، حضور اینجانب در بحران سوریه را سه سال مرقوم فرموده اند که بدین وسیله به بیش از" چهار سال " اصلاح می کنم . 

لینک مطلب : 

http://javan.hmg.ir/Contents/%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D8%A7-%D8%AA%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF?magazineid=1862

حسن شمشادی . خبرنگار 

https://telegram.me/shemshadichannel

ماجرای تقلب (شهید جوانی)

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

بسم رب الشهدا...

خاطره طنز

امتحان عربی داشتیم، منم عربیم افتضاح ولی حامد از هر جهت ممتاز بود.

امتحان عربی هنوز شروع نشده بود بهم گفت:حامد چی شده چرا هولی؟ (شهید و دوستشان هم نامند)

گفتم: حامد من نخوندم آخه، بلد نیستم این معلم هم خیلی سختگیره میشه ورقه ی منم تو پر کنی؟

گفت: نه خیلی اصرار کردم ولی قبول نکرد. 

وقتی دید ناراحت شدم گفت: بزار ببینیم موقعیت چی میشه.

گفتم باشه.

امتحان شروع شد منو حامد صندلی هامونو جوری گذاشتیم که اون پشتم بود و طوری که میزش رو میدیدم.

معلم ورقه ها رو داد مشغول شدیم منم الکی مثلا دارم مینویسم زیر چشمی هم دارم حامد رو زیر نظر میگیرم که اشاره ای کنه.  

خلاصه بعد از 15 دقیقه دیدم نگام کرد و خندید.

اشاره کردم بیا ورقه منم پر کن اولش قبول نکرد، وقتی دید من باز ناراحتم یه لحظه ای که معلم رفت ته کلاس ورقشو داد به من منم دادم به اون.

منم خوشحال و خندون خیالم راحت.

به به چه حالی داشتم!!!

من که دیدم حامد اسم و مشخصاتشو ننوشته برداشتم اسم وفامیلی حامد رو نوشتم.

گفتم: حتما هول شده یادش رفته بنویسه. خلاصه معلم ورقه هارو جمع کرد منم خوشحال بغلش کردم.

گفتم: ساندویچ دانش آموزی مهمون من.

اونم گفت: تو هم خرما مهمون من آخه باباش خرما میاورد واسه فروش منم که دوس داشتم حامد برام میاورد یا میرفتیم پارکینگشون میخوردیم.

هفته ی بعدش معلم ورقه ها رو اصلاح کرده بود و نفر به نفر صدا میزد. دیدیم منو حامدو صدا نکرد اسم همه رو که خوند، گفت: حامد جوانی..

حامد پاشد رفت بعدش گفت: حامد جوانی تو چرا دوتا ورقه داری؟؟!!!

پس دارین تقلب میکنین.. ؟؟

واااای من یادم افتاد که رو ورقه که حامد خالی گذاشته بود اسم اونو نوشتم اون بیجاره هم اسم خودشو رو ورقه ی خودش.

معلم گفت: من میدونم کار تو نمیتونه باشه تو ممتازی..

حامد جعفری ازت خواسته این کارو بکنی اونم اصلا هیچی نمیگه داره به من نگاه میکنه..

خلاصه گفت: برین هردوتون پیش مدیر، از شانس منو حامد مدیر مدرسه هم کاندیدای شورا شهر شده بود، حال و روزش عالی بود.

معلم قضیه رو گفت.

مدیر بهم گفت: ورقه ی تو کدومه؟ منم یکیشو برداشتم. چون حامد یکیشو 20 نمره ای نوشته بود و یکی رو 16 نمره ای. منم اون 16 نمره ای رو برداشتم گفتم اینه.

گفت: اسمشو خط بزن اسم خودتو بنویس. منم نوشتم، بعد به معلم گفت تمام شد برین سر کارتون با اینا هم کاری نداشته باش.

اومدیم کلاس حامد اون روز تا دم در خونمون بهم گیر داده بود.

آخه مگه تو حامد جوانی هستی؟

منم میگفتم شده بودم دیگههه

تشکر از دوست و رفیق شهید، آقای حامد جعفری

کانال شهید ابوالفضلی، حامد جوانی

@alamdar13

کانال آرشیو خاطرات شهید

@shahid_javani

سالروز تولد شهید تقی ارغوانی

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ


سالروز ولادت شهید مدافع حرم کربلایی محمد تقی ارغوانی گرامی باد.

 ولادت ۵۳/۰۳/۰۲

شهادت ۹۴/۱۱/۲۲ جنوب حلب سوریه

https://telegram.me/ShahidArghavani

خاطره ای از شهید مهدی یاغی

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۱ ب.ظ

شبیه باباست ..صورتش ..معصومیتش..حتی اخلاقش شیطنتهاش ... 

شاید کرار آمد تا هروقت دل مادر بهانه ی مهدی ش را بگیرد؛ با دیدن صورت ماه کرار آرام گیرد..

 نیمه شعبان سالروز تولد شهید لبنانی مدافع حرم مهدی یاغی

دوعکس بزرگ: مربوط میشه به کودکی و جوانی شهید مهدی یاغی

چهار عکس کوچک: کرار فرزند اول شهید

 یه نکته ی زیبا در وصیت نامه ش میگه:

من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همی داشته باشید بیاید سز مزار من پیش من ..

نیاز نیست حتما قران بخونید ..

بیاید با من حرف بزنید ..من صداتون رو میشنوم..

یه خاطره ی قشنگ هم از روزهای شهادتش:

شهید مهدی شب بیست و یکم ماه رمضان شهید شد..

دو شب قبل شهادتش یعنی شب نوزدهم به رفیقش میگه میای امشب باهم شهید بشیم..

رفیقش میگه نه بهتره شب بیست و یکم شهید بشیم..قشنگتره..

شب شهادت امیر المومنین مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از روزه ش رو باز کنه به دیدار خدا رفت...

ارادت به شهدای گمنام

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.

 صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.

وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.

پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. 

پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».

خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».

اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»

 وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». 

نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

شهیدحسن قاسمی دانا 

راوی:مادر شهید قاسمی دانا 

@merajolshohada

سید بطحایی 1

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ


چهارشنبه ۲۱خرداد سال ۹۳(۱۳شعبان) راهیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی میخواستم سفره نهار را آماده کنم آقا مصطفی مشغول شماره گیری با تلفن بود میخواست باسید بطحایی(یکی ازبهترین اساتید حوزه علمیه واستاد اخلاقش) در عراق تماس بگیرد، در کنارش نشستم و گفتم : ببین من چی میکشم تا بتونم با شما صحبت کنم .

گفت: واقعا همیشه اینطور سخت شماره میگیره؟ گفتم :همیشه !!!...

وقتی سفره پهن شد، غذای فاطمه را کشیدم و مشغول دادن غذا به فاطمه شدم، موفق شد که تماس بگیرد، صدا خیلی بد میامد. 

گذاشت روی آیفون، گفت: سید خوبی؟کی میای ایران ؟

سید با یه بغضی گفت: مصطفی تو مگه مدافع حرم نیستی؟ اسلحت رو بردار بیا اینجا!!! با زن و بچه توی محاصره گیر افتادیم.

 آقا مصطفی دیگه نمیدونست چطور صحبت میکرد!! بلند بلند داد میزد کجایی سید ؟؟؟..... 

سید بطحایی گفت: ما با زن و بچه توی حرم امامین‌ عسکریین برای زیارت اومده بودیم که محاصره شدیم.

آقا مصطفی گفت مرد چرا زن و بچه را بردی؟؟ اگه بلایی سرشون بیاد سید جواب داد: نمیدونستم اینطور میشه ما هر سال نیمه شعبان میامدیم  و بعد از برگشت از سامرا حرکت میکردیم سمت ایران برای تلبیغ در ماه رمضان 

مصطفی اگه تونستی بیا.........تماس قطع شد آقا مصطفی با مشت میکوبید روی زمین دائم سر سید فریاد میکشید چرابا زن و بچه رفتی؟؟

بعد از چند دقیقه گفتم  بیا سفره پهنه، غذا سرد میشه، گفت میل ندارم  یکدفعه نگاهش به فاطمه افتاد که از فریاد های آقا مصطفی ترسیده بود رفت و فاطمه را بغل کرد اومد کنار سفره نشست و مشغول خوردن غذا شد.  

قاشق اول

  دوم

سوم

یکدفعه با گریه دوباره فریاد زد: چه خاکی به سرم بریزم؟ الان کجا برم سید؟ چه کنم؟

فاطمه ازگریه وفریادآقا مصطفی اذیت شد من با فاطمه رفتم توی اتاق بعد از چند دقیقه که آروم شد اومد توی اتاق، از ما عذرخواهی کرد.

فاطمه را محکم توی بغل گرفت و گفت: بابایی ببخشید آدم بدا میخوان دوستمو اذیت کنن خیلی ناراحتم .

اون روز‌ فقط راه میرفت و با سید حرف میزد و اشک میریخت میگفت تا حالا سید هیچ چیز از هیچ کسی نخواسته 

بعد رو به من کرد و با اشک  گفت: ببین توی چه وضعیتیه که از من درخواست کمک میکنه....

نقل از همسر شهید

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

@shahidmostafasadrzade

شهادتش، مزد پر کاریش بود(شهید بیضایی)

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

  شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمی‌خوابد یا خوابش از دو سه ساعت بیشتر تجاوز نمی‌کند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خسته‌اش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمی‌توانست رانندگی کند. می‌گفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا می‌اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم می‌خورد: «با خدای خود پیمان بسته‌ام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.

برشی از وصیتنامه شهید محمدرضا دهقان

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ


اگر دلتان گرفت

یاد عاشورا کنید

و مطمئن باشید

غم شما از غم ام المصائب

حضرت زینب کبری

کوچک تر است

@Shohadaye_ModafeHaram

بابا جونم؟ پس کی میای دوباره با هم بازی کنیم؟ 

دلم تنگ شده برات... اما اشکال نداره بابا 

رفتی تا خیلی از بچه ها بتونن با باباهاشون بازی کنن .. 

منم با قاب عکست ... 

علی اصغر بابا

@shahidalidoost

خواب پدر

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

همسر شهید اعطایی تعریف می کردند: پسرشون خیلی نمی خواد باور کنه که باباش نیست، انگار یجورایی منتظره برگرده! چند روز میبینه که رفته تو اتاق و عکس های بابا رو گذاشته جلوشو با نوای مداحی می خونه: باباااا شهیده باباااا شهید شده..

همسرشون می گفت: محمد علی می خوند و من گریه می کردم...

ایشون می گفتن چند وقت پیش نصفه شب دیدم بیدار شده و فقط گریه می کنه، گفتم چی شده؟ اصلا حرف نمی زد. بالاخره ازش پرسیدم بابا رو تو خواب دیدی؟ گفت آره ددهو (مثلا باباشو صدا می کرده) تازه بعد کلی گریه خندید که باباشو  دیده....

شهید مدافع حرم سید یحیی براتے

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ

شهید مدافع حرم سید یحیی براتے  

تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۹/۱۶

نحوه شهادت انفجارمهیب کورنت

گوشه اے ازخصوصیات اخلاقے شهید 

 خیلی فرد شوخ طبعی بود مربی قران بود به نماز اول وقت خییلی اهمیت می داد، همیشه توپادگان زودتر از همه تو صف نماز حاضر می شد سعی میکرد نماز شبش قضا نشه اگرهم قضا میشد قضاشا میخوند، همیشه صبح ها تو منطقه با صدای سید از خواب بلند میشدیم  از غیبت خیلی بدش میومد اگر کسی هم غیبت کسی رو میکرد به او تذکر میداد، در کل تو گردان الگوی ماها بودند. به زیارت عاشورا بسیار علاقه و انس داشتند.

نقل از همرزم

سخن شهید

هرگاه به یاد من افتادین ذکر صلوات فراموش نشود

"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ  ِمُحَمَّدٍ وَ عَجّلْ فََرجَهُمْ"

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم 

@Shohadaye_Modafe_Haram


قبلنا چادر نمیزاشتم، شهید مسافر زیاد میرفت مسجد خیلی هم سر به زیر بود، یه بار ساپورت پوشیده بودم، یه لحظه دیدم منو خیلی تند نگاه کرد سرش رو انداخت پایین. خیلی سر به زیر بود، معلوم بود بدش میاد از بی حجابی، ساده پوش  بود، بی آلایش اهل نماز معلوم بود خانواده خیلی خوبی بودن، بعضی ها اصلا معلومه مال دنیا نیستن خیلی خوبن، من تنها چیزی که ازش یادمه اینه که منو کج کج نگاه کرد که نشون داد چرا اینجوری میگردی.  ماکه چیز بدی ازش ندیدیم، عکساش رو در دیوار محلمونه جوان ها نوشتن زیرش:

آبروی محله شهید سعید مسافر

نقل ازیکےخواهران محل

شهادت فروردین۹۵

محل شهادت تل العیس

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم 

@Shohadaye_Modafe_Haram

شــ‌هید«محمدجواد بختیارے» فاطمیون

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ

شــ‌هید«محمدجواد بختیارے»

فرزند:عیوض

ولادت:1356

شهادت:1393/3/11

محڸ شــ‌هادت:سوریہ

http://l1l.ir/4xo

ڪاناڸ رسمے«شــ‌هداے فاطمیوڹ»

telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

 زهرا کمالی، همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع:

برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول می‌روند

سختی‌ها را تحمل می‌کرد و برای انجام خدمتش از جانش مایه می‌گذاشت. همیشه کار بیرون برای بیرون بود و من را درگیر کارهای بیرون ازخانه‌اش نمی‌کرد. با هرسن و سالی رفاقت و دوستان زیادی هم داشت. بسیار مؤمن و مخلص بود؛ شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس.

به گزارش مشرق،تصاویر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع، شباهتی خاص به شهدای دوران دفاع مقدس دارند. شباهتی که به روایت زهرا کمالی همسر شهید از ایمان، اخلاص و ولایت‌پذیری‌اش نشئت می‌گرفت. شباهت‌های زیادی که شاید نتوان آنها را در قاعده و قانون نوشتاری جای داد، اما هر چه بود عبدالصالح یک رزمنده بود، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی که حتی برگه‌های مأموریتش را امضا نکرد تا خانواده‌اش زیر بار حرف و حدیث‌های تکراری طعنه‌زنندگان قرار نگیرند.

او که در وصیتنامه‌اش خطاب به من و شما نوشت: «یادتان باشد انقلاب امانتی است الهی.» آنچه در پی می‌آید روایتی است از زبان زهرا کمالی، همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع در گفتگو با روزنامه جوان .

   همسری متدین 

من زهرا کمالی متولد 1369و همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع هستم. خاله شهید همسایه ما بودند و آشنایی من و ایشان هم با معرفی خانواده‌ها آغاز شد. خاله ایشان با ما رفت و آمد داشتند و در همین رفت و آمد‌ها من را به خواهرزاده‌شان معرفی کردند. آن زمان عبدالصالح نظامی بودند و در پادگان المهدی بابل آموزش می‌دادند. همان ابتدا ایشان از عقاید و مسیری که در پیش داشتند صحبت کردند. از من پرسیدند که معیارم برای ازدواج چیست ؟من هم پاسخ دادم که دوست دارم همسر آینده‌ام متدین باشند و ولایت‌پذیر. این دو ویژگی در وجود ایشان بود و خیلی به آنها اعتقاد داشت. ما 5 اسفندماه سال 1391 به عقد هم در آمدیم. بعد از یک سال در سال 1392، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. 

   همیشه صحبت از شهادت بود 

همسرم از سختی‌های راه و مسیری که در پیش داشت برایم صحبت می‌کرد، از مأموریت‌هایی که ممکن است برایش پیش بیاید. اما در مدت زندگی‌مان خیلی به او وابسته شدم به قدری که مأموریت رفتنش برایم سخت بود. همیشه در خانه ما صحبت از شهادت بود. 

 به همسرم می‌گفتم که این همسران شهدا چه می‌کنند با نبودن‌ها و دوری عزیزانشان. پدر خودم از رزمندگان دوران دفاع مقدس و جانباز هستند؛ همیشه پای صحبت‌ها و خاطرات پدر می‌نشستم و ایشان هم از آن روزها برایم صحبت می‌کردند. هم در خانواده من شهید دوران دفاع مقدس بود و هم در خانواده همسرم. برای همین با فرهنگ جهاد و شهادت همراه و آشنا بودیم. 

   تنها یادگار شهید 

عبدالصالح خیلی آرزوی شهادت داشت. همیشه به من می‌گفت برایم دعا کن. من هم دعایش می‌کردم. زمان خواندن خطبه عقد چون نمی‌خواستند کسی متوجه شود و کاغذ دم دستشان نبود، روی دستمال کاغذی نوشتند برایم دعا کن شهید شوم. دستمال را به من دادند و من وقتی نوشته روی آن را خواندم از ته دلم آرزو کردم که قسمت ایشان شهادت در راه خدا باشد. حاصل زندگی من با ایشان فرزند پسری است به نام محمد حسین که تنها یادگار شهیداست. 

  همپا و همراه زندگی‌ام

برای همسرم سختی معنا و مفهومی نداشت. اگر می‌گفتی روی تخته سنگ هم بخوابد، می‌خوابید !هر کاری را آغاز می‌کرد آن را با دشواری‌هایی که بر سر راهش بود به سرانجام می‌رساند. 

سختی‌ها را تحمل می‌کرد و برای انجام خدمتش از جانش مایه می‌گذاشت. همیشه کار بیرون برای بیرون بود و من را درگیر کارهای بیرون ازخانه‌اش نمی‌کرد. با هرسن و سالی رفاقت و دوستان زیادی هم داشت. بسیار مؤمن و مخلص بود؛ شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس. 

در خانه مهربان و خوش‌اخلاق بود. در این مدت دو سالی که با هم بودیم خستگی بیرون خانه را به خانه منتقل نمی‌کرد. در کار خانه همپای من فعالیت می‌کرد. عاشق گل و گیاه و بسیار خوش سلیقه هم بود. 

 خواستم شرمنده اهل بیت نباشم

مدت‌ها می‌شد که همسرم پیگیر رفتن به سوریه بود، اما من از این پیگیری‌هایش بی‌اطلاع بودم. هفته قبل از اربعین قرار بود به کربلا بروند که سفر سوریه و اعزامشان پیش آمد. آن روز با ذوق و شوقی فراوان به خانه آمد، آنجا بود که به من خبر داد قرار است راهی سوریه و دفاع از حرم شود.

 برایم از حرم بی‌بی زینب(س) صحبت کرد، از اینکه اگر بچه‌های مدافع نرفته بودند تا به حال داعش و تروریست‌های تکفیری حرم را تصرف می‌کردند  و وارد خاک کشور ما می‌شدند. من پذیرفتم. 

راستش من هم دلم می‌خواست که او برود برای دفاع از حرم. برای دفاع از اسلام و مسلمانان مظلوم.

برای اولین بار و آخرین بار

دائم به خود می‌گفتم اگر اجازه ندهم که او برود آن دنیا پاسخی برای حضرت زهرا (س) و خانم حضرت زینب (س) نخواهم داشت. چطور می‌توانم از آنها طلب شفاعت کنم. از طرفی دلم نمی‌خواست از همسرم جدا شوم، اما راضی شدم به رضای خدا و راهی‌اش کردم و گفتم برو راضی‌ام به رضای خدا.  به خودش توکل می‌کنم. عبدالصالح برای اولین بار و آخرین مرتبه راهی شد. خودش می‌دانست که این رفتن را بازگشتی نیست. زمان جدایی باور نمی‌کردم که برود و بازنگردد. انگار می‌خواهد برود تهران و دوباره بیاید. انگار نمی‌دانستم کجا می‌خواهد برود. خیلی آرام بودم. دستش را گرفتم و با گریه گفتم خدا پشت و پناهت ان شاء الله به سلامتی برگردی. 

   مادر گفت با پیروزی برگرد 

خانواده من یک هفته بعد از اعزام عبدالصالح متوجه سفرش شدند اما خانواده خودش اطلاع داشتند و بسیار هم ایشان را تشویق می‌کردند. با وجود اینکه دل کندن از دردانه‌شان برایشان سخت بود اما راهی‌اش کردند. مادرشان گریه می‌کردند و به همسرم گفتند ان شاء الله با پیروزی برگردی. 

همسرم زمان خداحافظی بسیار برای تربیت محمد حسین سفارش داشت. از من خواست تا در تربیت محمد حسین سنگ تمام بگذارم. بسیاردوست داشت که محمد حسینش حافظ قرآن شود. طوری تربیت شود که مدافع اسلام و دین و اهل بیت شود. 

   دلتنگ شهیدم می‌شوم 

همسرم هر هفته جمعه از جبهه با منزل تماس می‌گرفت. دوهفته آخر که دو روز در میان تماس می‌گرفت همیشه هم می‌گفت که همه چیز آرام  و امنیت برقرار است. نمی‌خواست که نگران اوضاع و احوالش شویم، با اینکه می‌دانستیم شرایط آنجا بسیار دشوار است. 

عبدالصالح در 14بهمن ماه 1394در منطقه رتیان با اصابت تیری به پشت سرش به شهادت رسید. بعد از شهادت همسرم بسیار دلتنگش می‌شوم، اما در عین حال از خدا آرامش، صبر و استقامت خواستم. خوشحالم که همسرم شهید شده و از حضرت زینب(س) صبر خواستم. صبری که به من عطا شده و امید دارم خانم نگاه خاصی به خانواده شهدای مدافع حرم داشته باشند. صبوری ما به خاطر مسیری است که همسران شهیدمان انتخاب کرده‌اند. آنها برای اسلام و دفاع از آن راهی شدند.

   پیکرش را که دیدم باورم شد 

من از طریق تلفن همراهم از شهادت همسرم مطلع شدم. تلفن همراهم خاموش بود و به محض اینکه روشنش کردم از طریق تلگرام متوجه شهادت همسرم شدم. آن روز در منزل پدرم بودم. اعضای خانواده‌ام می‌دانستند اما نمی‌توانستند به من بگویند. وقتی پیام شهادتش را در تلگرام دیدم باور نکردم، خواستم تا با پدر و مادر همسرم تماس بگیرم که پدرم واقعیت را گفتند.  باور نمی‌کردم و تا زمانی‌که جنازه را ندیده بودم قبول نکردم. خیلی بیقراری می‌کردم تا اینکه پیکر ایشان را دیدم. با همسر شهیدم بسیار صحبت کردم. آرام شدم و به همه اعلام کردم که بسیار خوشحال هستم که او به آرزویش یعنی شهادت در راه اهل بیت رسید. خوشحال بودم به شهادت رسید و بازنگشت که شرمنده خانواده شهدا شود. همیشه در تماس‌های تلفنی به این نکته اشاره می‌کرد. وقتی هم اصرار می‌کردم که بیاید می‌گفت آمدن برایم سخت است زیرا نمی‌خواهم شرمنده شهدا و خانواده‌هایشان بشوم. 

مراسم باشکوه و باعظمتی برای شهید مدافع حرممان برگزار شد. در آن باران شدید جماعت زیادی آمده بودند، آمده بودند تا شهیدشان را تشییع کنند. سربازان و نیرو‌های ایشان گویی پدر از دست داده بودند. 

   اگر می‌توانند پس بسم الله 

خیلی‌ها از گرفتن پول و امکانات صحبت می‌کنند و من باید خطاب به آنها بگویم که همسر من برگه حق مأموریتش را هم امضا نکرد تا ثابت کند برای دفاع از اسلام می‌رود. آنهایی که زبان به طعنه و کنایه باز می‌کنند انگار نمی‌دانند اگر این مدافعان و رزمندگان اسلام نروند چه اتفاقی برای مملکتمان می‌افتد و چه پیش خواهد آمد. امان از دل خانواده شهدا و فرزندانشان. اگر فکر می‌کنند برای پول است چرا خودشان نمی‌روند. چرا آنها نمی‌روند. اگر بیشترین ثروت دنیا را به من می‌دادند تا همسرم را از من دور کنند نمی‌پذیرفتم. اینها که این صحبت‌ها را می‌کنند آیا می‌توانند در برابر میلیارد‌ها پول، دلتنگی‌ها و جدایی از عزیزانشان را تاب بیاورند؟ اگر می‌توانند بسم الله... 

   اللهم تقبل منا هذا القلیل 

امروز به همسرشهید مدافع حرم شدنم افتخار می‌کنم. خوشحالم که سعادت نصیب من شد. سعادتی که در آن دنیا و در محضر بی‌بی روسفیدم کند و شفاعت من را نماید. ما و مصیبت ما در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ناچیز و نامقدار است و از ایشان می‌خواهیم بهترین‌های ما را که در راه دفاع از حرم ایشان فدا کردیم بپذیرند. اللهم تقبل منا هذا القلیل. شهیدم در بخشی از وصیتنامه خود نوشته است: عزیزان من حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپرده‌اند و نکند در امانت خیانت کنیم. این امانت امانت الهی است. وظیفه همه ما این است که از این انقلاب و دستاورد‌های آن پاسداری کنیم.