سلام و عرض ادب خدمت همسر بزرگوار شهید دامرودی از خودتان برایمان بگوئید
من فرزانه ابویسانی هستم
همسرشهیدمدافع حرم رضا دامرودی
اولین شهید مدافع حرم سبزوار
شهید دامرودی در سوم محرم سال 94 و در سن 27 سالگی ب شهادت رسیدن
26 سالمه و یک دختر 3 ساله دارم
ودر شهرستان سبزوار زندگی میکنم
دوست داریم زندگی شهید رضا دامرودی از کودکی تا حالا به طور مختصر از زبان شما بشنویم.
شهید دامرودی فرزند اول خانواده بودن و در روستایی ک الان ب خاک سپرده شدن ب دنیا آمدن دوران ابتدایی راهنمایی رو در روستا و از دبیرستان ب شهر رفتن مدرک لیسانس خودشون رو در دانشگاه دولتی نیشابور در رشته گیاه پزشکی گرفتن و بعد هم ازدواج کردیم
نحوه آشنایی تون با رضا دامرودی چطور بود و دلیل جواب مثبت به این جوان چی بود؟ شغل ایشون زمان خواستگاری چه حرفه ای بود؟
من قبل از ازدواج با همسرم ایشون رو نمیشناختم و ازدواج ما یک ازدواج دانشجویی بود.جواب مثبتم ب ایشون بخاطر سادگی وصداقتش بود در جلسه اول خاستگاری تمام اون چیزی رو ک بود از اخلاق گرفته تا هدف در زندگی...همه رو توضیح داد.در زمان خاستگاری ایشون تازه درسش تموم شده بود و باید میرفت خدمت سربازی.و هنوزشغل خاصی نداشت.
رابطه شهید با خانواده و همین طور شما چطور بود
رابطه شهید با من بسیار صمیمی بود.ایشون خیلی مهربان بودن و من یادم نمیاد ک تو زندگیم حتی ی بار بهم بدی کرده باشه احترام خاصی ب پدر و مادرش میگذاشت و هیچ وقت کاری نکرد ک اونا ناراحت بشن.خانوادش هم خیلی دوسش داشتن و همیشه ب نظرو تصمیماتش احترام میزاشتن
یادگار شهید در وقت شهادت چند سال داشت و از بیقراری ها و ارتباط پدر و دختر برامون بگید
دخترم در زمان شهادت پدرش 1 سالو سه ماهش بود.اما هم زمانی ک پدرش سوریه بود و هم بعد شهادتش من واقعا دلتنگی دخترم رو احساس میکردم خیلی ب پدرش وابسته بود چون کوچیک بود نمیتونس چیزی بگه اما چندین بار شده ک تب شدید داشته باشه و وقتی بردمش دکتر گفتن ک هیچی نیس و سالمه هیچی غیر از دلتنگی و غصه...
چطور شد که همسر شما عزم رفتن به سوریه کرد و این خبر را چطور به شما گفت
همسرم از 1 سال قبل رفتنش بهم گفته بود ک دلش میخاد بره
دو ماه قبل رفتنش یک شب گف میخام ی چیزی بهت بگم و بعدش گف میخام برم سوریه
واکنش شما وقت شنیدن خبر چی بود و آیا اون لحظه دخترتون در نطرتون اومد
من خیلی ترسیدم
واقعا اون لحظه اول ب دخترم ک کوچیک بود و اینکه من نمیتونستم دوری ازش رو تحمل کنم فکر میکردم
و همین رو بهش گفتم
اونم همون اول کم لطفی نکرد و گف من موقعیتم برا رفتن خوبه و کارام درست شده
تو اگه میگی من نباید برم چطور روت میشه روز قیامت جواب خانوم حضرت زینب رو بدی با اینکه میدونی رفتن ما لازمه
با گفتن این جمله دیگه نتوستم چیزی بگم
اما هر روز و شب کارم شده بود گریه کردن و نمیتونستم قبول کنم رفتنش رو
چه تاریخی اعزام شدن ؟ شهید از اوضاع جبهه سوریه حرفی میزد؟آخرین مکالمه را یادتان هست در صورت امکان بگید چه حرف هایی بینتان رد و بدل شد
روز 14 مهر 94اعزام شدن.
خیلی کم راجب اونجا حرف میزد ومیدونس من اینجوری ذهنم رو خیلی درگیر میکنم دلش نمیخاس من ناراحت باشم.آخرین بار ک باهام تماس گرفت بعد از احوال پرسی متوجه شدم ک تو صداش ی شوقی هس خوشحال بود.بهم گف ما میخایم جامون رو عوض کنیم شاید تا یک هفته نتونم باهات تماس بگیرم.نگرانم نباش و منتظر تماسم بمون
من نگران بودم اما خیلی بهم روحیه میداد بهش گفتم میخای با نیایش صحبت کنی از روزی ک رفته بود اصلا باهاش حرف نزده بود اما بازم قبول نکرد.میدونستم تحمل نداره و شاید فک میکرد ک با شنیدن صداش نتونه وظیفه خودش رو انجام بده.
خبر شهادت چگونه و چطور به شما رسید و عکس العمل شما در اون لحظه چی بود؟ حرف تون به قاتل شهید چی بود اون لحظه.
همسرم در حلب منطقه عبطین و بر اثر اصابت گلوله ب سرش شهید شد
من پیکرش رو در معراج شهدای مشهد برای اولین و آخرین باردیدم دیگه هیچ وقت نتونستم حتی عکس پیکرش رو ببینم چون تحمل دیدنش رو تو اون وضعیت نداشتم و هردفه ب نبودنش فک میکنم هزار بار قلبم میشکنه.اینجوری احساسم بهم میگه ک همیشه هست..و واقعا هم همینطوره این ما هستیم ک نیستیم..
یادمه حضرت زینب رو صدا میزدم و میخاستم حداقل بخاطر دخترم صبر داشته باشم
تو اون لحظه بلند میگفتم دستش بشکنه اون کسی ک تیر رو ب سر همسرم زد و خدا تو این دنیا و اون دنیا ب عذاب الهی گرفتارش کنه
با وجود نبودن مرد زندگی چطور حصورشون را برای خودتون پر میکنید ؟توی زندگی حسش میکنید؟
حضورش همیشه احساس میشه و همیشه ازش کمک میخام و امید دارم ک در اون دنیا من رو فراموش نمیکنه.همچنین ب رحمت خدا شک ندارم.خودش حواسش ب خانواده شهدا هست و هیچ کدوم رو بی اجر نمیزاره ان شاالله
تا حالا به خوابتون اومده؟ عنایتی از شهید دیدید تو این چند سال؟
حالا زیاد ب خابم اومده.من یک بار تو خاب ازش قول شفاعت گرفتم یک بار هم خاستم از شب اول قبر برام بگه
آیا از رفتن همسرتون به سوریه راضی بودید و با چه ذهنیتی ایشون رو راهی کردید
من نمیگم راضی نبودم ب رفتن همسرم ب سوریه و مثل بقیه دوستان مطمئنا خوشحال هم نبودم از رفتنش.اما اینقد بهم دلگرمی میداد ک منم سعی میکردم قبول کنم ک اتفاقی نمیفته برای همسرم
چه حسی دارید که لقب همسر شهید مدافع حرم نامیده شدید؟
همیشه فک میکردم همسر شهید شدن لیاقت میخاد اما بعدش فهمیدم ک شهید شدن لیاقت میخاد و اینجوری بزرگترین حسی ک بهت دست میده احساس جا موندن هست فقط
برنامه تان برای تربیت نیایش چیه از این به بعد
روی تربیت نیایش خیلی حساسم
و همیشه از خدا میخام ک کمکم کنه و همسرم ک برام دعا کنه تا اون جور ک در شان پدرش هست بزرگش کنم
آدرس دقیق محل ابدی شهید در کجاست؟
مزار پاک شهید دامرودی
در زادگاهش روستای دامرود از توابع سبزوار هست
و به عنوان حسن ختم از زبان همسر شهید میشنویم اون چیزی که در دل دارید و میخواید با مردم در میان بذارید
مردم همیشه لطف دارن به ما
اما بعضی وقتا حرفایی هست ک انسان رو ازار میده مثلا چند وقت پیش شخصی بهم گفت همسران شما شهید نیستن.اینها مدافعان بشار اسد هستن و شما خیال باطل دارید در مورد بهشت رفتن آنها اونها جاشون در وسط جهنم هست این حرفها واقعا قلب آدم رو ب درد میاره
اما بدتر از این حرفا رو تو بازار شام ب حضرت
ینب و اهل بیت زدن.ما چی بگیم وقتی یک عاشورایی بوده ک هزار برابر مصائب ما وارد شد بر انها خوشبختی و عاقبت بخیر شدن همه بچه های شهدا و برای همه مردم ارزوی سعادت در دنیا و آخرت رو میکنم.و از خدا میخوام ظهور مهدی فاطمه رو نزدیک کنه.