رفیق مثل رسول
کوله ها را خالی کردیم. طناب ها را دور دست به حالت پروانه ای پیچیدیم ,گذاشتیم کنار. برای اینکه روی کوله سوارش کنیم, در کیسه ای که روح الله داده بود ,پارچه بژرنگی که درش با دوتا بند مشکی که از آن بیرون بود ,محکم می شد ,از آن پارچه استفاده کردیم .به فرید گفتم: "بیا باهم چک کنیم. من می گم ,تو ببین هست یا نه ؟"
طناب چه
هست
کاربین دوتا
هست ;یکی هشتی ,یکی معمولی
صندل و دوشی
هست
یومار و دستکش
بله قربان همه چیز هست .
نگاهی به فریدکردم،...خیلی جدی گفت:"چیه توقربانی دیگه.من مطمئنم که یک روزی توآدم نظامی موفقی دریک رده خاصی میشی که نیروهای تحت امرت بله قربان میگن"باخنده گفتم: "من یک روزی قربانی می شم ;مثل آیه ی ((و فدیناه بذبح عظیم))۱ آن هم فقط برای حضرت زهرا سلام الله علیها ".
اسم حضرت زهرا سلام الله علیها که آمد ,انگار به دل هردومان چنگی زده باشند ,فرید گفت: "ان شاءالله دوتایی ".
تو دلم گفتم: "من زودتر ".
تمام وسایل را مرتب داخل کوله گذاشتیم .چیزهای بزرگ و خاص راهم که داخل کوله جا نمی شد, روی کوله سوار کردیم .
1.سوره ی مبارکه صافات ,آیه 107(و ما قربانی بزرگی را فدای او ساختیم .)
@ra_sooll