شهـید مسعود عسگری ســالروز ولادت
این هـمہ . . .
خط نوشتم و یڪی
نستعلیقِ چشم هـای تو نشد
پاسدار مدافع حرم
شهـید مسعود عسگری
ســالروز ولادت
@ravayate_fath
این هـمہ . . .
خط نوشتم و یڪی
نستعلیقِ چشم هـای تو نشد
پاسدار مدافع حرم
شهـید مسعود عسگری
ســالروز ولادت
@ravayate_fath
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
به یاد مرتضی...
چهلم محمودرضا باهم رفتیم تبریز
وقتی برگشتیم یه پیام بهم داد،
برای محمود نوشته بود، ولی برای من فرستاد.
خیلی دلم براش سوخت
نوشت:
تو رو به همه عشقت فراموشم نکنی
بخدا قسم ته دلم خوشحالم که به آرزوت رسیدی
اما دردم اینه که چرا یه صیغه
(عقد اخوت)نخوندیم که به گردنت بیفته بهم سر بزنی...
میفهمی چی میگم...؟!!!
میگم دردم درد حسادته
به همه اونایی که مطمئن هستن به یادشونی و بهشون سر میزنی
به احمدرضا و مرتضی و مصطفی و کوثر و...
خدمت آقا که رسیدی نگو رفیقمه که مایه ننگت باشم
بگو بدبخت و فقیره
بگو مسکین و مستجیره
به هر بهونه بیا و دستم و بگیر برادر...
.
دل تنگ شده بود... . . .
مرتضی جان!!
حالا دو کلمه هم من به تو میگم:
تو رو به همه عشقت فراموشم نکنی
بخدا قسم ته دلم خوشحالم که به آرزوت رسیدی
اما دردم اینه که چرا یه صیغه
(عقد اخوت)نخوندیم که به گردنت بیفته بهم سر بزنی...
میفهمی چی میگم...؟!!!
میگم دردم درد حسادته
به همه اونایی که مطمئن هستن به یادشونی و بهشون سر میزنی
به مهدی و مرتضی و مصطفی و نازنین زهرا و...
خدمت آقا که رسیدی نگو رفیقمه که مایه ننگت باشم
بگو بدبخت و فقیره
بگو مسکین و مستجیره
به هر بهونه بیا و دستم و بگیر برادر... . .
به هر بهانه که شده... مرتضی
عید غدیر مبارک، برادرای تک خور
رفیق
برادر
محمود
مسیب
غدیر
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فداییان حضرت زینب سلام الله علیها
شهید مرتضی مسیب زاده
شهیدمحمودرضابیضایی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
اصل و نسب مذهب ما را چو بخواهید
آغاز مسلمانی ما روز غدیر است
عید غدیر مبارک
شهید حسین معز غلامی
@shahid_hosein_gholami
@ra_sooll
همسر شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی:
روی حجاب خیلی حساس بود و میگفت تنها با چادر عفت و حیای یک خانم حفظ میشود.
با زینب هم راجب چادر صحبت میکرد.و میگفت چادر باعث میشود در جامعه امنیت داشته باشی. زینب هنوز یک سال بیشتر نداشت که برایش چادر خرید.
به دیگران هم تذکر میداد که حجابتان را رعایت کنید.میگفت با رعایت حجاب میتوانید رشد کنید وبه جایگاه های بالای معنوی برسید.
شهید ...
باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها ،
حیات دوباره می دهد ،
عشق شهید،عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد .
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
شهید راه نابودی اسرائیل
@sh_mahdilotfi
یک روز محسن برای من مصاحبه یک مادر شهیدی را گذاشته بود و گفت:
مادر میخواهم این مصاحبه را ببینی، من نیز نگاه میکردم و در فکر فرو رفته بودم که چرا محسن این را از من میخواهد،
ناگهان محسن گفت :مامان اگه من هم شهید شدم تو باید قوی باشی و بی صبری و بیتابی نکنی;
خیلی ناراحتی کردم و به او گفتم: مادر جان این حرف ها را نزن ، من برای تو آرزوها دارم
گفت : مامان این سفر آخرین ماموریتم هست و در این سفر حضرت زهرا سلام الله علیها کمکم میکند که به آرزویم برسم..
نقل ازمادر شهید محسن کمالی
عٰآشِقٰآنِـ مُدٰآفِعٰآنِـ حَرَمْ|
@modafean14
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم روحالله کافیزاده:
اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان مکانیک تانک بود/ همسر شهید: خیلی حرف برای گفتن داشتم، حرفهای من و «روحالله» ماند به قیامت
راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روحالله دیگر پیش ما نیست. تخصص روحالله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت در حلب روزیاش شد. روحالله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد اصفهان بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییعاش آمده بودند.
گروه حماسه و مقاومت – رجانیوز: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.
روحالله کافیزاده متولد بیست و هفتم شهریور ماه سال ۵۹ در نجفآباد اصفهان است. سه خواهر و سه برادر دارد. بچهگی و نوجوانیاش پسری مظلوم و خجالتی بود. عاشق شغل نظامی بود. روزی که در آزمونهای سپاه قبول میشود خدا را شکر میکند که لباس سرباز امام زمان را بر تن میکند و به رهبر و نظام و اسلام خدمت میکند. الهه عبداللهی، همسر شهید مدافع حرم روح الله کافی زاده و متولد سال 1362 است و در حال حاضر ساکن شهر نجف آباد اصفهان است و امروز گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای رجانیوز روایت میکند.
همسر شهید: پدر من و پدر آقا روحالله علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا روحالله من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند. من 16 ساله بودم و آقا روحالله 19 ساله بود. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. صداقت حرفهای روحالله خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبتهایش گفت: به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقتها نباشد. سر به زیر بودن و ولایی بودنش در کنار صداقتاش خیلی برای من ارزش داشت. وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر میرسید. بعد از اینکه بیشتر حرف زدیم با اینکه 19 سال بیشتر نداشت، اما آنقدر متین و پخته به نظر میرسید که اصلاً نمیتوانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم میتواند بشود.
20 تیرماه سال 78 به عقد هم درآمدیم و دیماه همانسال هم عروسی گرفتیم. با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریهای کم به عقد روحالله درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد. رفتارهای روحالله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس میکردند و حتی به من گوشزد هم میکردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است. اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمیزدیم از پنج دقیقه بیشتر نمیشد. خیلی زود خندهمان میگرفت و میزدیم زیر خنده و هرچی بود همانجا تمام میشد. بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک میکرد.
نزدیکهای عید که میشد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. آخرین عیدی که با ما بود آنقدر کار کرده بود که دلم نمیآمد به چیزی دست بزنم. اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسینمهدی را داد. خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همهاش خدا را شکر میکرد و دعا میخواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد میگفت خیلی کوچک است و میترسم که از دستم بیفتد روی زمین. وقت هایی که اسماء در بغل من بود فقط سراغش میآمد و با او حرف میزد، بوسش میکرد و قربان صدقهاش میرفت. روحالله همیشه شاکر خدا بود بابت اینکه خدای مهربان ما را هم از نعمت داشتن دختر بهرهمند کرد و هم پسر. قرار گذاشته بودیم اگر خدا به ما پسر داد اسمش را طاها بگذاریم. برادر من خواب دیده بود که خدا به ما پسر داده و اسمش را حسین گذاشتهایم. روحالله پیشنهاد داد که اسمش را بگذاریم حسین طاها و زمانی که برای گرفتن شناسنامه مراجعه کردیم گفتند باید بروید تهران و برای این اسم تأییدیه بگیرید. همین شد که ما هم اسم حسین مهدی را جایگزین حسین طاها کردیم. آقا روحالله با هرکسی که یک بار برای تفریح چه زیارتی و چه سیاحتی میرفت آنقدر خوش میگذشت که دوست داشتند دو باره با روحالله همسفر شوند.
سعی میکردیم در سال یک بار هم که شده به مشهد سفر کنیم. قم و جمکران و شهرستانهای اطراف هم اگر فرصت پیدا میکردیم، میرفتیم. روحالله خیلی دوست داشت یک سفر به کربلا برود، اما قسمتش نشد. خیلی گلستان شهدا میرفت. بیشتر اوقات سوار موتورش میشد و میرفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. ارادت عجیبی به شهید حاج احمد کاظمی داشت. هر بار میرفت گلستان، میرفت سر مزار شهید کاظمی و برایش نماز میخواند. یک بار توی صحبتهایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتر است که ما هم حرفش را نزنیم. تا اینکه فتنهای در سوریه شروع شد. مدام اخبار سوریه را دنبال میکرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بیخبر بودم. 27 فروردین سال 92 بود؛ گفت: برای مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: سوریه است و من از رفتن به سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که سوریه است، زدم زیر گریه. گفت: نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب(س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد. آقا روحالله روز زن تماس گرفت و بعد از کمی حال و احوال و تبریک روز مادر، یک شماره به من داد و گفت: از این به بعد میتوانم با آن شماره تماس بگیرم. من هم حسابی خوشحال شدم، اما این خوشحالی خیلی طول نکشید. چند روز بعد یعنی 15 اردیبهشت روحالله به شهادت رسید. یک روز قبل از اینکه پیکرش به ایران برگردد، چند نفر از طرف پادگانشان برای سرزدن به خانه ما آمدند. حسابی هم خرید کرده بودند، اما چیزی نگفتند. بعدها فهمیدم که میخواستند مطمئن باشند که پیکر روحالله به کشور بر میگردد بعد خبر شهادتش را به ما بدهند.
فردای همان روز برادرم صبح زود خانه ما آمد، انگار میخواست حرفی بزند که نمیتوانست. یک مرتبه گریهاش گرفت. گفتم: چی شده؟! گفت: روحالله مجروح شده، اما از گریههایش فهمیدم روحالله شهید شده است. با هم شروع کردیم به گریه کردن. راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روحالله دیگر پیش ما نیست. تخصص روحالله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت در حلب روزیاش شد. روحالله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد اصفهان بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییعاش آمده بودند. قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه میکردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همینطور که نگاهش میکردم با روحالله خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم، اما جمعیت آنقدر زیاد بود که فقط دلم میخواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بیصبریهایم را نداشتم. حرفهای من و روحالله ماند به قیامت.
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «یحیی براتی»:
همسر شهید: برای رفتن به سوریه بچهها را راضی کرده بود، مانده بود چطور من را راضی کند!
پیشانیاش رو بوسیدم و به او گفتم منتظر شفاعتت میمانم
یکشب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همینکه خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بیتابیهای من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز- کبری خدابخش: از وقتی رفتی برای دلداری و همدردی جملاتی تکراری شنیده است.... " گذر زمان تا حدی آرامت میکند."... " به خودت فرصت بده"... " گذشت زمان صبورت میکند."...
و امروز همسر شهید صبورانه گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجا نیوز داشته است.
زندگی سید: برگهای پاییزی زیر پاها خشخش میکرد که خداوند چشمان سید حسن و منور خانم را به جمال دو کودک؛ بنام سید یحیی و صدیقه سادات روشن کرد؛ با داغ درگذشت صدیقه سادات در نوزادی سید یحیی براتی تنها یادگار این ولادت شد. چون پدرش مختصر ناتوانی که دریکی از دستانش داشت کنار درس و مطالعه کمکحال پدر بود. وقتی از مدرسه به خانه میآمد سریع کیف و کتابهایش را میگذاشت و در کار کشاورزی کمکحال پدر میشد در خانه هم کمکحال مادر بود بهطوریکه آرد خمیر میکرد نان میپخت وقتی به او میگفتند: نمیخواهد این کاراها را بکنی خودمان انجام میدهیم. جواب میداد: بزرگ کردن نه تا بچه کار راحتی نیست میخواهم هر کاری را انجام بدهم تا مادرم سختی نکشید.
بعد اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران شد خدمت او 21 سال در لشگر امام حسین (علیهالسلام) به طول انجامید. در اوج جوانی در سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (سلامالله علیهم) تالی سنت نیکوی پیامبرش شد و پیوند آسمانیاش را با دختری از خاندان سادات نبوی بست و ثمره آن دو فرزند به نامهای سید علی و زهرا سادات شد. سید بسیار صبور و شکیبا بود اگر در مورد مشکلی با ایشان مشورت میکردند. دعوت به صبر و تحمل میکرد و میگفت: اگر توکل به خدا و ائمه داشته باشید همه سختیها آسان میشود.
به ارباب عاشقان امام حسین (علیهالسلام) عشق میورزید بارها هزینهی سفر کربلا را آماده میکرد اما لحظه آخر منصرف شده و هزینهاش را به کسانی میبخشید که نیاز مالی داشتند میگفت: دستگیری از نیازمندان مهم تر است! بیشتر باعث خشنودی امام حسین (علیهالسلام) می شود تا من بخواهم بروم زیارت و برگردم. از همینجا یک سلام میدهم ان شاءالله که آقا میشنود، و اینچنین بود که بجای ضریح آقا سر در دامن اربابمان حسین (علیهالسلام) درراه دفاع از خواهر بزرگوارش گذاشت و به درجه رفیع شهادت نائل شد. سید یحیی ساده بود و به تجملات علاقهای نداشت دورهی تفسیر قران راهم گذرانده بود. گاهی اوقات که مشکلی پیش میآمد بهواسطه آیات قران برای آن مشکل راهحلی پیدا میکرد. صبر زیادی داشت و آرامش عجیبی در کلامش بود. بهترین دوست و مشاوره فرزندان و خانواده دوستان و آشنایان بود. هر وقت با مشکلی برخورد میکرد با سید یحیی مشورت میکردند و سید تا حد توانش مشکلش راحل میکرد. همیشه هم دیگران را در برابر مشکلات به صبر و نماز دعوت میکرد.
سطح بالای آگاهی و بینش سیاسی و انگیزههای انقلابی سید یحیی سبب شد تا مرتب در دورههای هادی سیاسی شرکت کند از مهمترین ویژگیهای این مربی و هادی سیاسی توانایی بالا در مدیریت و کلاس داری و طرز بیان و سخن گفتن علاقمندی و پیگیری و مطالعه و دغدغه انقلاب و دین و کشور داشتن بود.
حب امام حسین (علیهالسلام) از سید یحیی انسانی ساخت که در 45 سالگی با شنیدن تجاوز تروریستهای داعش به سوریه و بارگاه حضرت زینب (سلامالله علیها) هجرت کرد و بالاخره در تاریخ 16/9/1394 دریک روز سرد در دفاع از حرم زینب (سلامالله علیها) در جریان آزادسازی روستای خلصه در استان حلب براثر انفجار تانک و اصابت ترکش بر پیکر نازنینش به درجه رفیع شهادت رسید و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای احمدآباد از توابع شهر درچه استان اصفهان سکنه گزید.
همسر شهید: سال 72 بود که پدر سید یحیی برای خواستگاری از پدرم اجازه گرفتند و با توجه به شناختی که پدرم نسبت به خود آقا یحیی داشتند، اجازه دادند که مراسم خواستگاری انجام شود. شناخت آنچنانی نداشتم. فقط در ایام عید نوروز که دیدوبازدیدها زیاد میشد، آقا یحیی را دیده بودم؛ اما بهواسطه شناخت خانواده و بهویژه پدر که همیشه از اخلاق و ایمان ایشان صحبت میکردند قرار شد به خواستگاری بیایند تا بیشتر باهم آشنا شویم. برای من ایمان مهم بود، که سید یحیی از این لحاظ همان بود که میخواستم.
علاقمند بودم همسر یک نظامی باشم. رنگ لباس سپاه آرامش خوبی به من میداد. سید یحیی به من گفته بود بهواسطه شغلش ممکن است، خیلی به مأموریت برود، من با این موضوع مشکلی نداشتم. در سالروز ازدواج حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع) به عقد هم درآمدیم. دو سال دوران عقدمان طول کشید. سید یحیی میخواست وضعیت استخدامش که قطعی شد ازدواج کنیم. عید غدیر سال 74 عروسی کردیم. حدود شش ماه تا یک سال بعد از عروسی زیاد به مأموریت میرفت، اما بعد به لطف خدا در لشکر امام حسین(ع) رسمی شد و مأموریتهایش هم کمتر.
اوضاع زندگیمان خوب بود، سید یحیی خیلی بچهدوست داشت. هر بار دلمان میگرفت میرفتیم گلستان شهدا. یکبار به من گفت بیا برویم گلستان و برای بچهدار شدن با شهدا میثاق ببندیم که به لطف شهدا، خدا به ما فرزندان صالحی ببخشد. چیزی نگذشت تا اینکه سال 75، خدا علی را به ما داد. قبل از تولد علی، یکشب خواب دیدم خانمی در خواب از من پرسید: سعادت را میخواهی یا شهادت را؟! من هم گفتم هر دو را دوست دارم و آن خانم در جوابم گفت: خدا به شما فرزندی میدهد که اسمش همراهش است، هم به شما سعادت میدهد و هم شهادت و درست روز تولد حضرت علی (ع) خدا علی را به ما بخشید و همانطور که در خوابدیده بودم اسمش را با خودش آورد. سه سال بعد از تولد علی، خدا به ما زهرا را داد. زهرا هم بین عید غدیر و قربان به دنیا آمد و چون زندگی خودمان را بانام حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) آغاز کرده بودیم، تصمیم گرفتیم اسم دخترمان را زهرا بگذاریم.
آقا یحیی و بچهها خیلی باهم دوست بودند. هم پدر بچهها بود هم رفیق آنها. سید یحیی آرامش عجیبی داشت که بهواسطه همین آرامش، حرفهایش حسابی تأثیرگذار بود. خود من بارها به سید یحیی گفته بودم: بهترین دوست و مشاور برای من و بچههاست. سید یحیی از دوران شیردهی به من یادآوری میکرد که همیشه با وضو باشم. حتی میگفت روضههای اهلبیت (ع) را به خاطرم بسپارم و آنها را با خودم مرور کنم و موقعی که غذا درست میکنم، سعی کنم با وضو باشم. معتقد بود غذایی که با اسم خدا و با وضو پخته شود تأثیرات خوبی روی بچهها میگذارد. من هم سعی میکردم تا آنجا که بتوانم، رعایت کنم. رفاقت سید یحیی با بچهها و مراقبتهایی هم که به من توصیه میکرد باعث شد که خدا را شکر، علی آقا و زهرا خانم هر دو به رشد معنوی قابل قبولی برسند. خیلی مهماننواز بود. میگفت: هر بار که مهمان به خانه ما بیاید، با خودش برکت میآورد و با رفتنش هم خدا گناههای ما را میبخشد. یک روز در هفته برای اقوام خودش و یک روز هم برای اعضای خانواده من جلسات تفسیر قرآن برگزار میکرد و چون رفتوآمدها به منزل ما زیاد بود خیلی کمکحالم بود. کوهنوردی را خیلی دوست داشت. فرصت که پیدا میکردیم میرفتیم به سمت کوههای وزیرآباد. اصولاً سید یحیی جاهایی را برای تفریح انتخاب میکرد که خیلی شلوغ نباشد.
تاسوعا و عاشورا که میشد از صبح با پسرم در پخت غذای نذری کمک میکردند و بعد از نماز ظهر و عصر هم مشغول پخش غذای نذری میشدند، ولی او هیچوقت از غذای نذری نمیخورد اگر هم کسی تعارف میکرد به نیت تبرک چند قاشقی میخورد یکبار پسرم از پدرش میپرسید: بابا جون چرا شما از غذای نذری نمیخورید؟ حتی صبح تا حالا هم آب نخوردید. سید درحالیکه اشک در چشمانش حلقهزده با لبخند ملیحی میگوید: هرچه فکر میکنم دلم نمیآید در این روز چیزی بخورم درصورتیکه امام حسین (علیهالسلام) با لبتشنه به شهادت رسید چه خوبه ما شیعیان در این روز کمغذا بخوریم و تا میشود آب هم ننوشیم.
از سال 92 که بچههای لشکر 8 نجف اشرف به سوریه اعزام میشدند خیلی غبطه میخورد و میگفت: همه رفتند و من جا ماندم. از همان سال بود که زمزمههای رفتن را شروع کرد. سید یحیی زمان جنگ تحمیلی هم علیرغم اینکه برای رفتن اقدام کرده بود، اما نتوانسته بود راهی جبهه شود و همیشه حسرت آن روزها را میخورد.
سالهای زمان جنگ، برادر بزرگ سید یحیی در جبهه حضور داشت و هم اینکه پدرشان بهواسطه حادثهای که در محل کار برایشان رخداده بود، یک دستشان را ازدستداده بودند. همین اتفاقات باعث شده بود به آقا یحیی بگویند که به صلاح است بماند و در خدمت خانواده و پدرش باشد.
دهه آخر ماه مبارک رمضان سال 1393 بود که توفیق زیارت امام رضا (علیهالسلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم و دلمان گرهخورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیهالسلام). گفت: خانم! یک حاجت بزرگی دارم و از آقا خواستهام که من را به حاجتم برساند تو هم دعا کن حاجتم را بگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. چند روز بعد از برگشتمان از مشهد عازم سوریه شد روز خاکسپاری سید یحیی همزمان با روز شهادت امام رضا (علیهالسلام) بود و آنجا بود که فهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید.
پنهانی برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود و هر بار متوجه شده بودند، از اتوبوس پیادهاش کرده بودند. خیلی وقتها میگفت هشت سال دفاع مقدس حال و هوای دیگری داشت که نصیب من نشد. وقتی این علاقه سید یحیی برای رفتن به سوریه را دیدم اوایل راضی نمیشدم. هر بار اسم سوریه میآمد بند دلم پاره میشد. سال گذشته که قضیه رفتن جدیتر شد و گفت: در حال گذراندن دوره آموزشی است، خیلی بیقراری میکردم. به علی گفته بود شما موافق هستید من بروم سوریه و جزو مدافعان حرم باشم؟! و علی گفته بود: اگر بروید ما به شما افتخار میکنیم. فقط مانده بود که چطور من را راضی کند!
یکشب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همینکه خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بیتابیهای من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.
اواخر آبان ماه سال 94 سید یحیی به سوریه اعزام شد. دو، سه روز یکبار تماس میگرفت. اولین باری که باهم صحبت کردیم به من گفت: وقتی چشمش به پرچم سبز حرم حضرت افتاده بود، به یاد خوابی که دیده بودم دو رکعت نماز خوانده و از خانم زینب (س)، برای من و خانوادهاش صبر خواسته بود. علی، پسرم با چند نفر از اعضای خانوادهام برای اربعین با پای پیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر برگشته بود که سید یحیی زنگ زد به علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت با علی به من گفت: قرار است به جلو برویم. برای بچههای رزمنده دعا کن، اینجا خیلیها بچههای خردسال دارند. این آخرین تماس سید یحیی بود.
فردای همان روز که از خواب بیدار شدم، از صبح دلم خیلی شور میزد. دخترم گفت: مامان من دیشب خواب دیدم بابا یک سبد سیب قرمز دستش بود و به همه سیب میداد. دلواپسیهای من زیادتر شد، به علی گفتم: در سایتها نگاه کن و ببین از بابا خبری هست؟!
علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شد اما به من نگفته بود. من دیدم حال و روز خوبی ندارد و چشمهایش قرمز شده، به من میگفت: سرم درد میکند و اگر کمی استراحت کنم خوب میشوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه، علی از خانه بیرون نرفت. خیلیها میآمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را میداد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایهها مراسم روضهخوانی داشتند، میخواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علی بابا شهید شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده، شانههای من را گرفت و گفت: نه؛ بابا فقط مجروح شده. بهیکباره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در حلب درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکشها به سرش مجروح میشود. همرزمهای سید یحیی تعریف میکردند که تا بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالیکه ذکر یا حسین (ع) را میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، میرسد.
بسم الله
قربة الی الله
سلام مصطفی!
سلام مرتضی!
بچه ها میدونم میدونید، ولی مشتلق بدید.
مصطفی چقدر حرف و طعنه شنیدی؟
مرتضی چقدر داغ برادر دیدی؟
اما بالاخره
آزاد شد.
بصری الحریر رو میگم بچه ها،
کربلای فاطمیون.
بالاخره آزاد شد.
بچه ها مبارکتون باشه.
فقط؛
مشتلق من یادتون نره بامعرفتا.
یاعلی.
بصری_الحریر
فاطمیون
ابوعلی
سیدابراهیم
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فداییان حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمرتضی عطایی
شهیدمصطفی صدرزاده
@bi_to_be_sar_nemishavadd
من تا قبل از ماموریت ندیده بودمش ، فقط می دونستم که از بسیجی های 210 هستش ، تا اینکه دو تامون توی یک گروهان افتادیم ، و جالب تر توی یک تیم ، یک ماهی می شد که با هم در یک سنگر در جنوب حلب بودیم ،تا اونجا که یادمه آدمی کم حرف ، آروم، و مطیع فرمانده بود ، یعنی هر موقع و هر جایی که شلوغ بود و بچه ها شوخی می کردن زیاد جلو نمی اومد و فقط می خندید ، نماز هاشو دو بار می خوند ، برام سوال شده بود که چرا نمازاشو دوبار می خونه ، دلمو زدم به دریا و ازش پرسیدم ، گفت بجای پدرم می خونم ، متوجه شدم که پدرشون تازه رفته رحمت خدا ، و در وعده ادای نمازاش برای مرحوم پدرشون هم نماز قضا بجا میاره ، یه مدت دنبال تماس با ایران بود و مدام زنگ میزد با اینکه از خودش چیزی بروز نمیداد ولی فهمیدم که بچش مریضه و تو فکر خونوادشه ، برگشتیم حلب و با هم در یک سوله مدتی ماندگار شدیم ، بعد جابه جایی یادمه که یه روزی الک دولک بازی می کردیم که آخر بازی حسین اومد و خیلی هم خوب بازی کرد و همه مون رو متعجب کرد ، عصر همون روز بهمون گفتن که باید بریم مقر اصلی و متوجه شدیم که عملیاته همون شب مداح معروف آقای مطیعی اومد و برامون مداحی کرد ، روز عملیات از اون جمعی که در مراسم بودیم سه نفر شهید شدند ، گروهان ما یکی بود و نیمه شب از مقر به محل عملیات اعزام شدیم ، شب رو در یک مغازه به صبح کردیم ، اون شب چقد بچه ها رو خندوندم ، هیچ غم و غصه ای نبود ، فقط منتظر انجام امری که بهمون محول شده بود ، بودیم ،دو یا سه شب بود که حرک کردیم و اذون و نماز رو پشت دروازه شهر حردتنین با پوتین خوندیم . یکدفعه بهمون گفتن بزنین به شهر ، تا روشن شدن هوا با هم بودیم و بعدش بینمون فاصله افتاد ، نمی دونم چی شد ولی یک لحظه حس کردم چیزی کنارم خورد ، بله خمپاره بود و موج انفجار منو گیج کرد و منو بردن عقب دیگه هیچی نفهمیدم ،دم ظهر توی اون گیجی و موجی که از خمپاره هنوز اذیتم می کرد متوجه شدم که سه نفر از بچه ها شهید شدن ، یکی شون همسنگر و هم نفس خودم شهید حسین بود ، اصلا باورم نمی شد چند روز بود که با هم توی یک سنگر و با هم بودیم با کلی خاطره ، حسرتش و غبطه اش برای ما موند و عاشقی و عاقبت بخیریش نصیب حسین شد.
خاطره از همرزم و همسنگر مدافع حرم شهید محمد حسین سراجی
"أنا یا سیدی لا أریدها جنة الأنهار والخلد والنعیم، لیس زهداً بما عندک؛ بل طمعاً بما هو أفضل لدیک. أنا یا سیدی جنتی فی جوار أبی عبد الله".
ای مولای من!
من بهشت و نعمت ها و درختان و جاودانگی اش را نمی خواهم. من به چیزی بزرگ تر طمع دارم. بهشتِ من، بودن در کنار «اباعبدالله(صلوات الله علیه)» است
@ahmadmashlab1995
ڪلام شهـید :
بہ خواهـران و برادرانم
توصیہ میکنم کہ پیرو ولایت باشند
حتی اگر بہ قیمت جان آنهـا باشد
پاسدار مدافع حرم
شهید احمد حیاری
سالروز شهـادت
@ravayate_fath
تولـد
زیباتـریـن
اتفاق زندگیست
امّـا زیباتـر از آن ،
ایناست کہ زندگـی
با تولـد آغـاز و
با شهـادت تمـام شود..
شهید مدافع حرم نادر حمید
سالروز ولادت
عطر تولــد شهیـد مےآید...
لحظہ تولدت
شروع پرواز است
براے پرستوهـا
و خاطرہ ماندنے
براے تمام آسمانها...
شهید مدافع حرم علی یزدانی
سالروز ولادت
@jamondegan