"ابوعلى کجاست؟"15
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
عملیات بصرالحریر در چنین شرایط سختى انجام شد. بدترین و سختترین درگیرى در محل استقرار ما بود. بیشترین نیروهایى هم که شهید شدند، از بچههاى ما بودند. متأسفانه بعد از این عملیات بااینکه سیدابراهیم تمام مأموریتى را که به او محوّل شده بود، به خوبى انجام داده بود و دلایل دیگرى به شکست عملیات منجر شد، اما برخى افراد دانسته یا نادانسته، شایعاتى علیه او ایجاد کردند.
به ابو عباس هم گفتند اجازه بدهد که خودشان بروند و پیکر دوستان شهیدشان را بیاورند؛ اما ابوعباس که اوضاع وخیم منطقه را دیده بود، به آنها اجازه نداد و گفت: "شما از منطقه خبر ندارید. اگر مىتوانستیم آنها را بیاوریم، خودمان مىآوردیم. شما هم اگر بروید، کشته مىشوید."
بعدها این شکست، شده بود نقل مجالس عدهاى تا پشتِسر من و سیدابراهیم صحبت کنند. سیدابراهیم هم از وقتى که دوباره به منطقه آمد، هرجا مىنشست، از من دفاع مىکرد و مىگفت: "من تمام نیروهایى را که به ابوعلى سپردم، زنده از محاصره بیرون آورد"؛ اما از خودش دفاع نمىکرد و تنها به این جمله اکتفا مىکرد که "من هرچه انجام دادم طبق دستور بود."
در عملیات بصرالحریر، گردان ما حدود ١٢٠ نفر بود که تنها ٢٧ نفر از آنها زنده برگشتند. اوضاع به قدرى وخیم بود که پیکر شهدا و حتى مجروحهایمان را هم نتوانستیم برگردانیم. دشمن نُه نفر اسیر از ما گرفت که پنج نفرشان را به شهادت رساند و چهار نفر از آنها در رمضان سال ٩٥ با اسراى مسلحین معاوضه شدند.
یکى از این اسرا، حیدر محمدى بود که بعد از آزادى به مشهد آمد و من هم به دیدم او رفتم وقتى همدیگر را دیدیم، ناخودآگاه در بغل هم رفتیم. چند دقیقهاى در بغل هم گریه کردیم و بعد یک دل سیر با هم صحبت کردیم. مسلحین همان عکس شاخص فاطمیون را که من هم در آن بودم، به او نشان داده بودند و گفته بودند ابوعلى کجاست؟ مىگفت: "ابوعلى، دیگر به منطقه نرو. اگر رفتى اسیر نشو که برایت نقشهها دارند!"
🔺داستان اسارت آنها به این شکل بود که وقتى محاصره شدیم، من پشت بىسیم فرمان عقبنشینى صادر کرده بودم، اما او بىسیمش را گم کرده و در خط مانده بود؛ براى همین اسیر شده بود. مىگفت در چهار ماه اول اسارت کار هر روزشان تحمل ضربات کابل و شکنجه مسلحین بود، تا اینکه دیگر حضورمان برایشان عادى شده بود و در همان مقر، برایشان چاى و قهوه درست مىکردیم و کارگر خانهشان شده بودیم.
سیدابراهیم در عملیات بصرالحریر مجروح و به تهران منتقل شد. اما من تا یک ماهونیم بعد از آن در منطقه بودم تا اینکه مصطفى در ماه رمضان به منطقه آمد. از وقتى سیدابراهیم به سوریه برگشته بود، موفق به دیدن او نشده بودم. من در تدمر بودم و او در حلما.
یک روز سیدابراهیم براى دیدن من به تدمر آمد. شب قبل از آمدن او، من در خط بودم و از خستگى خوابم برده بود. رفقایى که آنجا بودند، مىدانستند علاقه خیلى خاص و شدیدى به سید دارم.
مدام آمار او را مىگرفتم و تلفنى به او مىگفتم: "دلتنگتیم بابا! اینجا تنهایى حال نمىدهد. یا تو بلند شو بیا یا هماهنگ کن مرا ببر پیش خودت." آن موقع در تبلیغات لشکر بودم و سیدابراهیم در حما بود و تلاش مىکرد که مرا هم پیش خودش ببرد. تلفنى با هم ارتباط داشتیم. به او گفتم: "سید، من را آزاد نمىکنند. هماهنگ کن که من بیایم حما پیش خودت یا اینکه تو بیا تدمر با هم کار کنیم.
شیخ، مسئول فرهنگى لشکر بود. بعد از عملیات بصرالحریر مرا مسئول تبلیغات لشکر معرفى کرده بود، اما به او گفته بودم: "حاجى، خودت مىدانى اگر عملیات بشود، من در بخش تبلیغات نمىمانم. تا زمان عملیات هر کارى بگویى انجام مىدهم." او هم قول داده بود نیروهاى فرهنگى را زمان عملیات به خط ببرد.
🔸یک روز از حما با ماشین به تدمر آمد. بچهها مىگفتند آمده بود بالاى سرم و وقتى دید من خوابم، مرا بوسید و رفت. بچهها گفته بودند بگذار بیدارش کنیم. سهچهار روز است که سراغ تو را مىگیرد. حالا اگر بفهمد تو آمدهاى و ما بیدارش نکردهایم، کلى شاکى مىشود. اما سیدابراهیم گفته بود: "نه، خسته است." آن همه راه آمده بود تا همدیگر را ببینیم، اما فقط مرا بوسید و مسیر دویست کیلومترى را دوباره برگشت.
وقتى بیدار شدم بچهها با خنده گفتند: "رفیقت، عشقت اینجا بود." گفتم: "کى؟" گفتند: "سیدابراهیم." گفتم: "نامردها چرا بیدارم نکردید؟" گفتند: "خیلى به او اصرار کردیم. حتى دو سه بار خواستیم بیدارت کنیم، اما نگذاشت و گفت بگذارید استراحت کند." خیلى حالم گرفته شد. به او زنگ زدم و گفتم: "نامرد، بىمعرفت، تا بالاىِ سَرم مىآیى اما بیدارم نمىکنى و راهت را مىکشى و مىروى؟!" کلى دریورى به او گفتم. سید هم گفت: "ان شاءالله به زودى مىآیم." زمان عملیات تدمر که فرا رسید، سیدابراهیم و نیروهایش را فراخواندند. سید گفت: "تو کجا مىخواهى بروى؟" گفتم: "هرجا تو باشى ما باهاتیم. ما را از دست شیخ آزاد کن." سید هم گفت: "باشه عزیزم! ما با همیم." عزیزم را هم خیلى غلیظ مىگفت و سوژهاى براى خنده بود.
من با هویت افغانستانى در سوریه بودم. یک روز سر سفره افطار در اتاق فرماندهى، یکى من را صدا کرد و گفت: "مرتضى عطایى تو اینجا چه کار مىکنى؟" من در مشهد براى کارهاى تأسیساتى به خانه او رفته بودم و مرا از آن موقع مىشناخت. با او روبوسى کردم و گفتم: "حاجى، جانِ مادرت ساکت باش. اینها فکر مىکنند من افغانستانىام. اینطورى من را لو مىدهى." او هم سریع شستش خبردار شد و به خیر گذشت. از قضا، آن شخص وقتى سابقه من را در سوریه فهمید، گفت: "بیا در قسمت ما فعالیت کن."
🔸از طرف دیگر سیدابراهیم هم دنبال کارهایم بود تا با هم گردان جدیدى را تحویل بگیریم. بعد از این ماجرا وقتى داشتم با سید عکس سلفى مىگرفتم، با حالت خاصى گفت: " آقاى مرتضى عطایى، جریان چیه؟ همه مىخوانِت!" این تنها مرتبهاى بود که سیدابراهیم مرا به اسم فامیل واقعى صدا کرد. جالب آن بود که از لحاظ جایگاه، پایینترین جایگاه، جایگاه سیدابراهیم بود، اما من اصرار داشتم پیش او بروم.
🔺حاج صفدر درباره جابهجایى من هنوز تصمیم نگرفته بود. من تا آن زمان او را ندیده بودم و او هم مرا نمىشناخت. سیدابراهیم با حاجى درباره من صحبت کرد. حاج صفدر با من صحبت کرد و گفت: "ابوعلى، مىخواهم یک گردان به تو بدهم." گفتم: "هر کارى مىخواهید، بکنید. اما مرا از سیدابراهیم جدا نکنید. بگذارید من و سیدابراهیم در یک گردان با هم باشیم." او هم وقتى دید ما به هم خیلى وابسته هستیم، بالاخره راضى شد و گفت: "تبلیغات لشکر و اطلاعات و سیدابراهیم، هر سه تو را مىخواهند. تصمیم با خودت است. هرجا مىخواهى برو." من سیدابراهیم را انتخاب کردم و جانشین او در گردان جدید شدم. نیروهاى گردان جدید را در مسجدى که محل تبلیغات لشکر بود، مستقر کردیم.
@labbaykeyazeinab
- ۹۷/۰۱/۱۱