"ابوعلى کجاست؟" ۲۲
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الدیقین🌷
چند وقتى در ایران بودیم. سیدابراهیم خداحافظى کرد و به سوریه رفت، اما چندین مرتبه دست من را عمل کردند. یک بار پینها را دوباره کار گذاشتند؛ دفعه بعد گفتند باید پیوند عصب و تاندون انجام شود و بار سوم هم قسمتى از لگنم را شکافتند و پیوند استخوان انجام دادند. باید براى تکمیل مداوا در ایران مىماندم.
دکترها مىگفتند: "این دست، دیگر براى شما دست نمىشود. اگر پلاتین را بردارید، شست شما مىافتد و باید به صورت دائم آنجا باشد." دیگر با آن کنار آمدم و درحالىکه دستم را گچ گرفته بودند، به منطقه رفتم. حتى یکى دونفر در پرواز گفتند: "تو چرا سوریه مىروى؟ با این دست که نمىتوانى خوب کار کنى"، اما دیگر طاقت ماندن در ایران را نداشتم. با اینکه انگشتم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم تا مزاحم فعالیتم نباشد؛ اما دیگر این انگشت مثل گذشته نشد و حتى قدرت کشیدن ماشه تفنگ را هم نداشتم.
چون دستم عصب ندارد، خیلى سخت است که حتى پیچ گوشتى و آچار در دستم بگیرم. زمانى هم که به خرید مى روم، فقط با دوتا انگشتم نایلون را مىگیرم. خیلى وقتها شده که سوئیچ ماشین از دستم افتاده است. یکبار هم آب جوش روى انگشتم ریخت و انگشتم مثل توپ باد کرد. سرتاسر آن تاول زده بود ولى متوجه نشدم
یکى از فرماندهان سپاه، من را به عنوان مشاور فرمانده، با نیروهاى لشکر به سوریه برد. نیروهایى که با آنها رفتم، جزء صابرین بودند. این افراد ورزیده بودند و مهارت زیادى در درگیرىهاى مرزى سیستان و بلوچستان داشتند؛ اما براى اولین بار بود که به سوریه مىآمدند. به همین دلیل، فرمانده آنها من را مشاور معرفى کرد تا از تجربیات و آشنایىاى که با منطقه داشتم استفاده کند.
سیدابراهیم قبل از من به سوریه آمده بود و در پادگانى در جنوب حلب مستقر بود؛ فرماندهى پادگان به عهده او بود. نیروهاى جدید به آن پادگان مىآمدند و از آنجا تقسیم مىشدند. سید ضمن اینکه فرمانده پادگان بود، از همان نیروها یگان ناصرین را هم تشکیل داد.
یکى دو بار آمار سیدابراهیم را از بچههاى فاطمیون گرفتم. گفتند سیدابراهیم معمولاً در خانات است. خانات چند کیلومترى از ما فاصله داشت. چند بار به سراغش رفتم اما موفق نشدم او را ببینم. به بچهها سپردم اگر سیدابراهیم آمد، بگویید ابوعلى با شما کار داشت. دقیقاً مثل قضیه تدمر براى من پیش آمد؛ یعنى سیدابراهیم بدون اینکه مرا بیدار کند، رفته بود. از اینکه سیدابراهیم دلش نیامده بود مرا بیدار کند، اعصابم خرد شد.
با یکى از بچهها که ماشین داشت، هماهنگ کردم و به خانات رفتم. او را در مقرّ فرماندهى دیدم و در بغل همدیگر پریدیم. گفت: "به زودى هجوم داریم. شما هم مىآیید؟" گفتم: "کِى؟" گفت: "فردا صبح." گفتم: "پس بچههاى خودم را چه کار کنم؟" گفت: "بپیچان و بیا."
شب را پیش سیدابراهیم ماندم. درِ گوشم گفت: "ابوعلى بخوابیم. سحر مىخواهیم پاى کار برویم، یک وقت خواب نمانیم." خودش خوابید. من تا یک ساعت بعد از آن بیدار بودم. وقتى دیدم سید خوابیده است، گوشىام را نزدیک بردم تا از او عکس بگیرم. فلش گوشى روشن بود و حواسم نبود آن را خاموش کنم؛ هرچند که در آن تاریکى چیزى هم دیده نمىشد.
مست خواب بود. شاسى را که زدم، فلش به صورت او زد و از خواب پرید. گفت: "چه کار مىکنى؟" خیلى دلم سوخت. با خودم گفتم: "او وقتى مىبیند من خواب هستم، بدون اینکه مرا بیدار کند، تمام مسیرى را که آمده برمىگردد، اما من به خاطر یک عکس او را بیدار کردم." چیزى نگفت و چشمهایش را بست. فکر مىکنم بىخواب شد و بلند شد نماز شب خواند.
صبح زود با بچهها پاى کار رفتیم و در عملیات سابقیه شرکت کردیم. شهید حاج عمار، فرمانده تیپ سیدالشهداء، فرمانده محور بود. امیرحسین حاج نصیرى هم در آن عملیات بود.
سیدابراهیم با یگان ناصرین در آن عملیات شرکت کرده بود. خیلى بىکله جلو مىرفت و مىخواست به دیوارهاى شهر بچسبد. عمار هم خیلى به سیدابراهیم گیر مىداد و مىگفت بااحتیاط جلو بروید.
من از وسطهاى کار آمده بودم و آنجا مسئولیتى نداشتم. قبل از شروع حمله، سیدابراهیم برنامه عملیات را تشریح کرد و گفت اگر براى من اتفاقى افتاد، مسئولیت به عهده سید است. سید از بچههاى صابرین بود. آنها مأمور شده بودند به سیدابراهیم در گردان ناصرین کمک کنند. بعد از سید، اسم فرد دیگرى را آورد که او را نمىشناختم. بعد هم گفت در غیاب اینها مسئولیت با ابوعلى و بعد از او هم به عهده شیخ است. توجیه نیروها که تمام شد، خیلى سریع پیشروى را آغاز کردیم و الحمدالله بدون دردسر و درگیرى، سابقیه را گرفتیم.
پیشروىها طى طرحى به نام والعادیات بود. قرار بود مناطقى را آزاد کنیم و جلو برویم. سابقیه و خلسه و زیتان جزء این مناطق بود. بعد از سابقیه، در دو روزى که استراحت دادند، سیدابراهیم را بردم تا به بچههاى گردان خودمان سر بزنیم.
من آنقدر از سیدابراهیم تعریف کرده بودم که آنها هم دوست داشتند او را ببینند، ولى به خودِ سید قضیه را نگفته بودم. به او گفته بودم: "بیا مُخ فرمانده ما را بزن تا من را آزاد کند و در عملیاتهاى بعدى با شما بیایم." سید هم گفت: "هر طور شده، تو را آزاد مىکنم. نامهات را مىگیرم تا به محل ما مأمور شوى." فرمانده ما مخالفت کرد و گفت: در بین نیروهاى ما کسى تجربه حضور در سوریه ندارد." از اینکه دو سه روز نبودم و بدون اجازه در عملیات سابقیه شرکت کرده بودم، دلخور شده بود. گفتم: "حاجى شما که الان مأمورین ندارید. بگذارید با سیدابراهیم بروم." بالاخره راضى شد تا با سیدابراهیم بروم. سیدابراهیم مقدارى با بچههاى ما حرف زد و کمى هم سربهسر مشهدىها گذاشت.
چون در عقبه به بچههاى ما مأموریتى ابلاغ نشده بود، لباس مىشستند، بازى مىکردند و به آموزش مىرفتند. آنها حسابى کلافه و دلخور بودند. به من مىگفتند: "ابوعلى، خوش به حالت که براى عملیات مىروى." من هم از پیشرفت عملیات براى بچهها تعریف مىکردم که تا کجا رفتیم، چهکار کردیم و آنها سراپا گوش بودند.
- ۹۷/۰۱/۲۷