برادری انتظار برادرش را می کشید....
ازهمان روزهای کودکی ، همیشه در مورد برادر شهیدش محمدرضا سوالات بسیاری از من می پرسید و به داشتن چنین برادری افتخار می کرد....
در واقع قبل از آنکه ما سخنی از محمدرضا بگوییم همیشه او بود که مشتاق بود و زودتر پرس و جو می کرد ...
و هر بار بعد از صحبتهای من غم بر چهره اش می نشست و حسرت میخورد که چرا من لیاقت نداشتم برادرم را ببینم و او را درک کنم ....
از وقتی نوجوان شد و بزرگتر ، هر سال برای محمدرضا سالگرد می گرفت و با برپایی هیات یادش را زنده می کرد و تلاش می کرد که بیشتر زحمتها را خودش به دوش بکشد...
حس عجیبی به محمدرضا داشت ، انگار نیمه گمشده خودش را دنبال می کرد
با آنکه او را هرگز ندیده بود ولی کشش و علاقه عجیبی به او داشت گویی سالها با او زندگی کرده بود و حالا از فراقش بیقرار و این برای من که مادرش بودم بسیار عجیب و البته دلپذیر بود...
و...
و حالا هر بار بر سر مزارش می روم و او را در کنار برادرش آرام میبینم ، متوجه میشوم که این علاقه و محبت دو طرفه بوده ...
و این همه تلاطم ، محبت و اشتیاق به محمدرضا بی دلیل نبود...
@shahidjavadteymuri69
- ۹۶/۱۲/۰۵