بگوماامت واحدیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
۱-گفت:
بالاخره وارد روستاشدیم. از صبح کرفتارش بودیم اما با اومدن سیدابراهیم و بچه هاش قفلش بازشد.
چرخی توروستا زدم وخونه هارو بررسی کردم و برگشتم سمت سیدابراهیم.
سید روی یه تخته سنگ نشسته بود و داشت بابیسیم حرف میزد، اونهم عربی!!رفتم پیشش و گفتم چی شده سیدابراهیم؟
بیسیم روبه طرفم درازکرد وگفت تل شهید رو که گرفتیم این بیسیم روگیرآوردم. الان دارم بااونا حرف میزنم؛ بیا، بیا توعربیت بهترِ بگیر صحبت کن!
گفتم:چی بگم آخه سید؟گفت هرچی میگم ترجمه کن.
گفت:
چشمی گفتم وسید شروع کرد... بگومامسلمونیم، بگوماهم مثل شمامحمد رو رسول خدا میدونیم.بگوکتاب ما هم قرآنِ. بگو چرا ما داریم باهم میجنگیم.بگو دشمنِ ماودین ماآمریکاست، اسرائیلِ. ماباید الان بااونا بجنگیم نه باخودمون.بگوماامت واحدیم...
میگفت ومیگفتم... اما اونور فقط صدای فحش و ناسزا میومد.فحش میدادن و میگفتن شما مسلمون نیستید.سید میگفت بگو ماهم مسلمیم، ماهم پیغمبرخدا رو دوست داریم، ماهم صحابه ی رسول رو دوست داریم.
گفتم...ولی باز هم جواب ناسزا بود. تااینکه گفتم ماصحابه حضرت رسول رو هم دوست داریم. یهو دیدم از اونوربیسیم صدا میاد که بگو عُمَر رو دوست دارین، بگوابوبکر رو دوست دارین. ولی من درجواب میگفتم ماهمه صحابه رسول الله رودوست داریم که سید گفت بگو دیگه، بگو عمر رو دوست داریم. گفتم بیخیال سیدچی میگی بابا.دارم میگم صحابه رو دوست داریم دیگه. سیدابراهیم گفت بگو دیگه، منظورمون یه عمر دیگه است. بگو.
گفت:
زیربار نرفتم و گفتم من نمیگم سید. من همون صحابه رو میگم.
بعد ازش پرسیدم، سیدابراهیم اصلا این حرفا واسه چیه، چرا داری اینا رو بهشون میگی؟
جواب داد اینا خیلیاشون نمیدونن ما کی هستیم، فکرمیکنن مسلمون نیستیم. مخشون رو با چرندیات پرکردن. اینجوری میخوام یه ذره روشنشون کنم. ایناواقعیت رو بفهمن جلومون نمیجنگن...
.
گفت:
تعجب کردم... از دغدغه سیدابراهیم. اینکه تو این حال دنبال اینِ که دست دو نفر رو بگیره و نجاتش بده. یاد محمودرضا افتادم، چقدر دغدغه ها شبیه هم بود. باخودم گفتم من نهایت برا جنگیدن و دفاع و ازین حرفا اومدم، ولی این پسرکجا رو داره میبینه. ذهنم رو خیلی مشغول کرد.
گفت:
باهم رفتیم داخل یکی از خونه ها که بچه ها آماده کرده بودن.هوا تاریک شده بود و سیدگفت بریم نماز بخونیم. ازچاهی که توخونه بود آب کشید و وضو گرفتیم.تقریبا۴۸ساعت بود نخوابیده بودم، ازخستگی خوابم هم نمیگرفت. رفتیم رو ایوون.سیدابراهیم چفیه مشکیش روبرام پهن کرد رو زمین وگفت بروجلو....
۲-گفت:
حال کل کل نداشتم. گفتم سیداگه میخوای روچفیه نماز بخونم تو باید وایستی جلو.
اونهم رفت جلو.... الله اکبر... نمازمغرب و عشارو به سیداقتداکردم و...
.
گفت:
شخصیت و دغدغه سیدابراهیم بدجورذهنم رو درگیر کرده بود.شباهتاش با محمودرضا... بین دونماز ازش پرسیدم سیدابراهیم، محمودبیضایی رو میشناختی؟
جوابش کوتاه بود...با یه حالتی گفت آره، توعملیات حجیره باهم بودیم. پسر خیلی خوبی بود.... وساکت شد.نه اون چیزی گفت،نه من ادامه دادم.
گفت:
نمازعشا روکه خوندیم سید خودش روکمی کشوند عقب و به دیوار کوتاه ایوون تکیه داد، زانوهاش رو توسینه اش جمع کرد وتسبیحش رو دست گرفت و پیس پیسی کرد و سرشو انداخت پایین و مشتی ازدونه های تسبیح روجدا کرد و یکی یکی برمیچیدشون و وقتی تموم شد بهم نگاه کرد و گفت خوب اومد پاشو بریم.خنده ام گرفت، گفتم کجاسید، گفت بریم بالا بهت میگم.
گفت:
ازایوون پله میخورد به پشت بوم.بچه ها بالای بوم داشتن پست میدادن. رفتیم بالا و نشستیم. به دیوار کوتاه پشت بوم تکیه دادیم... شونه به شونه...
.
گفت:
حالم داغون بود... شب سوم محرم بود و بدهوای روضه کرده بودم. به سید گفتم سیدابراهیم، شب سوم محرمِ، شب حضرت رقیه، کسی رو نداری دوخط روضه بخونه؟
سیدابراهیم آروم اصغر رو صدا زد، گفت علی اصغر بخون. علی اصغر جوون صورت سوخته ای بود با چشمای سرمه کشیده. بی مقدمه شروع کرد نوحه ی خوند. درباره شهدا... آروم به سینه میزدیم اما سید... شونه های مردونه اش تکون میخورد و با صدای ریزی گریه میکرد... با سید، رو پشت بوم، شب سوم محرم، به عشق حضرت رقیه، به یادشهدا، به سینه زدیم...
.
گفت:
گفتم سیدنگفتی استخاره چی بودگرفتی؟
گفت بیاکه امشب حسابی کار داریم. استخاره کردم که باهاشون قرار ملاقات بذاریم.
گفتم کیا رو؟گفت مسلحین دیگه.بگیر بیسیم رو هر چی میگم ترجمه کن قربونت بشم.
بیسیم رو گرفتم. شبکه شون حسابی شلوغ بود. از صبح تو یه خط طولانی بهشون زده بودیم و حسابی غافلگیر شده بودن و ریخته بودن بهم. الان هم که شب شده بود بلبشویی بود پشت بیسیمشون.
سیدگفت بسم الله، شروع کن.
گفت بگو ما ایرانی هستیم. دیدید از صبح چه بلایی سرتون آوردیم. بگو۵۰۰۰نفرایرانی اومدیم که نسختون رو بپیچیم.
باخنده گفتم۵۰۰۰تا؟؟
گفت بذار یه کم عملیات روانی کتیم و خندید.
گفت:
سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...
۳-گفت:
سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...
.
رسم پیامبراسلام این بودکه قبل از نبردباحریفش گفتگومیکرد.حالاماهم میخوایم باشما حرف بزنیم،بشینیم ببینیم اصلا چرا داریم باهم میجنگیم،ماکه دینمون یکیه،پیغمبرمون یکیه، قرآنمون یکیه.
گفت:
سیدابراهیم فرمون داد ومنهم تو همون فرمون رفتم. دیگه سیدنشست وفقط گوش میداد. بعضی وقتا باهیجان میگفت چی گفت چی گفت؟ بعضی وقتا هم میخندید.اول جوابایی که از اونور میومدفقط دادوبیداد و فحش بود. کم کم بعضیا با عصبانیت میومدن که جواب مارو بدن.بعدیکی فحش میدادکه با اینا حرف نزنید. خلاصه غوغایی بود.خطها ومحورهاشون سراسیمه و باترس هرکدوم ازوضعیت خطش واینکه داره بهشون حمله میشه میگفتن.ومن وسیدهم که تو اون شلوغی مشتی رو مُخشون بودیم.
گفت:
گوش میدادم توصحبتاشون، وقتی هموصدا میکردن اسمشون رو یادمیگرفتم ومخاطب قرارش میدادم. ازاونور اسامه نامی رو صدامیزدن و ازینور ما صداش میزدیم. میگفتیم مگه شما مسلمون نیستین، مگه عرب نیستین، میخوایم بیایم مهمونتون بشیم، بشینیم چای بخوریم حرف بزنیم، کجارفته مهمون نوازیتون.... وسیدمیخندید... ومن مات سیدمیشدم... حیرون نیتش... خراب مرامش.
گفت:
شب ازنیمه گذشته بودوشارژ بیسیم به آخراش رسیده بود. سیدابراهیم گفت برای امروزکافیه. بریم یه چرتی بزنیم، ورفت تو یه اتاقی روی زمین خالی دراز کشید. داخل که شدم دستش رو باز کرد و گفت بیا اینجا دراز بکش. هوا سردشده بود وماهم هیچی نداشتیم، اماسر که به زمین گذاشتم خوابم برد.
گفت:
باصدا بیدارشدم. دیدم چندنفرسید رو دوره کردن و دارن حرف میزنن. چشام بازنمیشد، همونجورنشستم، باخودم گفتم چه جونی داره این، بگیر یه خورده بخواب دیگه.سیدابراهیم میگفت درازبکش با من کار دارن؛ ولی من تا جلسه بود روم نشدبخوابم. وقتی رفتن دوباره غش کردم.
گفت:
صبح شده بود، چشام رو که باز کردم دیدم سیدابراهیم کنارم نشسته و بالبخندی سلام کرد. معلوم بود خیلی وقته بیداره، شایدم نخوابیده. آماده رفتن بود. کار روبه یکی از بچه هاش تحویل داده بود و داشت با یه سری از بچه ها میرفت برای کار بعدی.
گفت:
موقع زفتن بهش گفتم سیدمیخوای بیسیم رو بدی به من، میدمش دست بچه های اط، میتونن ازش خوب اطلاعاتی در بیارن.
خنده ای زد و گفت نه این بمونه دست خودم بهتره. تو خیلی خوب حرف میزنی، بازم امشب یا یه وقت دیگه میام پیشت تا باهام بریم تو کارشون.
چرا دروغ بگم، با این حرفش قند تو دلم آب شد. بازم امشب، بازم با سید ابراهیم...
با بچه ها خداحافظی کردم آخر هم با سیدابراهیم. خنده اش بدجور دلم رو برده بود... سیدابراهیم... محمودرضا... سیدابراهیم...
گفت:
مخم پر شده بود از سید... از کارهاش... از حرفاش... میگفت ببین شل شدن، اینا خیلیاشون جاهلن، اگه باهاشون حرف بزنیم، اگه ما رو بشناسن، اگه بدونن آمریکا و اسرائیل تو چه بازی انداخته اینا رو، سر سلاحاشون رو از روی برادرای دینی و هموطناشون برمیدارن و رو به دشمنای واقعیشون میگیرن...
سید همش تو فکرم بود.
گفت:
رفت که دوباره همدیگه رو ببینیم... تا دوباره ببینمش هر لحظه خاطرات شیرین اون چندساعت رو مرور میکردم تا اینکه...
.
.
سیدابراهیم،
محرم شده،
شب جمعه،
داره تاسوعا میرسه،
سیدابراهیم،
و تو رخت عزا پوشان،
ناله کنان،
به سینه زنان،
در محضر اربابی،
و ما...
سید،
ما رو یادت نره،
ما که...
شب جمعه
یادت کردیم سید، قربونت بشم،
قسم به حضرت زینب، که تو هم یادمون کن.
دمت گرم مشتی
دمت گرم مرد
دمت گرم سید
سیدابراهیم
محرم
تل شهید
حضرت رقیه
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمصطفی صدرزاده
@bi_to_be_sar_nemishavadd
- ۹۷/۰۶/۲۳
آقا سلام این خاطره نقل قول چه کسی است؟