تصمیم برای رفتن به سوریه
تصمیم برای رفتن به سوریه
وقتی متوجه شدیم محمد برای رفتن به سوریه اسم نویسی کرده خیلی شوکه شدیم.
به محمد گفتم: محمد اگر در ایران جنگ شد برو و اگر در ایران جنگ بشود هم وظیفه شما و هم وظیفه من است که برویم جنگ. اگر آن زمان میرفتند جنگ برای حفظ ناموس و کشورمان میرفتند. اما حالا چه؟...
محمد گفت: تو چرا این حرف را میزنی؟ تو که از شهدا دم میزنی برای چه این جور میگویی؟! من چندین سال است که وصیتنامه شهدا را مطالعه میکنم آنها برای حفظ اسلام و دین و رضایت خدا و حفظ ناموس شیعه میجنگیدند. وظیفه ماست که از اسلام هر جای از دنیا که باشد حفاظت کنیم. و اگر من به سوریه نروم دشمنان میآیند در همین ایران، پشت در خانههایمان سر میبرند.
امام خامنهای فرمان جهاد داده و من باید برم.
من، بیشتر بخاطر ترس از دست دادن محمد این حرفها را میزدم چون مطمئن بودم اگر محمد برود دیگر برگشتی در کارش نیست.
حدود یک سال و نیم قبل از رفتن محمد به سوریه، خواب دیدم یک آقایی آمد و یک لیوان شربت را دستم داد و گفت این شربت را به محمد بده این شربت شهادت است.
از آنجایی که هر خوابی میدیدم راست تعبیر میشد، خیلی ترسیدم ولی نمیخواستم باور کنم.با خودم میگفتم حالا جنگ نیست که محمد شهید بشود و خواب من خواب صادقی نیست. ولی با رفتن محمد به سوریه باید با تمام دلبستگیهایی که به محمد داشتم خداخافظی میکردم.
سوریه که بود مدام تماس میگرفت. از اوضاع سوریه هم که سوال میکردیم میگفت ما کاری نمیکنیم. همش میخوریم و میخوابیم.
ولی دوستان محمد عنوان کردند که در سوریه غذای خوب گیر نمیآمد و معمولا سیبزمینی آب پز بود. محمد همان غذای خودش را هم نمیخورد و آنها را جمع میکرد و میبرد برای بچههای سوری که از گرسنگی نانهای خشکی که اطراف ریخته شد بود را میخوردند. صبح خیلی زود درسرمای استخوان سوز سوریه، و در ناامنی، با موتور غذایش را به بچهها میرساند.
یک روز تلفن خانه ما خراب بود. محمد که تماس گرفت صدای من را نمیشنید. فکر کنم پنج یا شش بار تماس گرفت و چون صدای من رو نداشت فکر میکرد من از او دلخورم که جوابش را نمیدهم.
بعد با مادرم تماس گرفته بود و علت را جویا شده بود. خلاصه که طاقت ناراحتی ما را نداشت.
یکی از دوستانش نقل میکند که حدود یکی دو ساعت در صف تلفن ایستاده بودیم. نوبت محمد نزدیک شده بود. یک دفعه صدای اذان بلند شد. محمد از صف خارج شد. گفتم محمد کجا؟! نوبتت نزدیکه! گفت نماز واجبتره. رفت نماز اول وقتش را خواند و باز برگشت و چند ساعت در صف ماند تا بتواند با خانوادهاش تماس بگیرد.
یکی دیگر از دوستانش نقل میکند که یکی دوشب قبل شهادت محمد بود، در صف تلفن ایستاده بودیم. محمد گفت دیگر حوصلهام سر رفته. گفتم محمد ما آمدهایم از حرم بی بی دفاع کنیم برای چه این حرف را میزنی؟
محمد گفت: از این حوصلهام سر رفته که بعد چهل و دو سه روز هنوز نتوانستم دِینم را به امام حسین(ع) ادا کنم...
شهید محمد مسرور مدافع حرم
- ۹۶/۰۴/۱۱