خاطرات بیمارستان در زمان مجروحیت شهید سید مصطفی صدر زاده
شبی که محمد علی متولد شد ، خیلی خوشحال بودم و مرتب خدا را شکر میکردم ، محمد علی و مصطفی را به من داد . آن شب اصرار داشتم که در بیمارستان پیش مصطفی بمانم ، ولی راضی نمی شد میگفت مامان اذیت میشوی ، ملاقاتی داشت نمی خواست من اذیت بشوم ، با اصرار زیاد ماندم خیلی شب خوبی بود ، دوست داشتم تا صبح کنارش بنشینم وبا هم حرف بزنیم .
به او گفتم : مامان چیزی نمی خوای کاری نداری ، فقط می گفت مامان اذیت میشوی برو استراحت کن .
با اصرار رفتم بخوابم ، بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی شدید می لرزد ، آهسته رفتم کنارش دیدم داره از درد به خودش می پیچد خیلی ناراحتم شدم ، گفتم شاید یاد دوستانش افتاده نخواستم خلوتشو را برهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ، رفتم به پرستار گفتم پرستار گفت ؛ احتمالا درد دارد .
خیلی آرام آمدم که مصطفی متوجه نشود ،
مصطفی درد شدیدی داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشوم به روی خود نمی آورد . و من عذاب وجدان داشتم که چرا اصرار کرده ام که بمانم .
- ۹۴/۱۱/۰۱