خاطرات یکی از پزشکان حاضر در سوریه
در هر مرحله زمانی، تعدادی از نیروهایی تازه نفس جهت تقویت جبهه یا تغییر تاکتیک به خط تزریق میشن، اینبار نوبت بچه های گل و گلاب شیراز بود. همون روزهای حضور اولیه طی جلسه ای قرار بر این شد که نیرو های درمانی اونها هم در قالب درمان با ما همکاری داشته باشند. پست امداد تقریبا چیزی حدود 8 الی 12 نفر نیرو داشتیم 3 نفر هم وطن بقیه هم بچه های عزیز تر از جان فاطمیون. با آمدن علی از شیراز به جمع ما شدیم 4 نفر. علی آقای ما برخی اوقات دوستانش برای سرکشی از اون به دیدن ایشان می آمدند. یکی از این افراد که خیلی خیلی سرکشی میکرد شهید بزرگوار محسن ماندنی بود ,این سرکشی بیش از حد همش برای من جای سوال داشت این رفت و آمد ها جوری شد که ما هم در دیر آمدن محسن احساس دلتنگی و نیامدن ایشان و داشتیم این احساس برای اکثر دلاورا بود لذا هرچی سختی کار وجود داشت دیدار این رفقا و شهدای زنده حالمان و جا می آورد. شهید ماندنی مسئول تعدادی از نیروهایی بود که متشکل از فاطمیون بودند ایشان خیلی خوب توانسته بودند با این بزرگواران ارتباط برقرار کنند ما چون بهداری کل بودیم و رابطه تنگاتنگی با فاطمیون داشتیم اینو از گفته های خود بچه ها درک کردیم. ماشاءالله قد رشید و ریش بور و خاکی بی ادعا از مشخصات ظاهری ایشان بود خیلی خاکی، لذا آدم کیف میکرد باهاش صحبت کنه وقتی جواب می داد اونم با لهجه شیرین شیرازی، ما کیف می کردیم و بیشتر به حرفشان میکشیدیم. حمام گرم در خیلی جای محدودی وجود داشت اونم بخاطر این که اکثرا لباس های ما خونی میشد و کار به استحمام میرسید، یه مورد اینکه آبگرمکن ما آتش گرفت (خاطره اش و بعدا خواهم گفت )ایشان لطف کردند و و به ما کمک کردند. این رابطه هر روز تقویت میشد تا شب آخر سال، شهید ماندنی آمد ما این آمدن و مثل همیشه میدانستیم ولی محسن، محسن همیشگی نبود. یه حالت خاصی تو برخوردش وجود داشت متاسفانه من زیاد درک نکردم اینم از بی لیاقتی من بود، ساعت نسبتا طولانی رفت و با علی صحبت کرد منم تنهاشون گذاشتم لحظه آخر علی صدام کرد حبیب. حبیب گفتم جانم گفت محسن داره میره، بقلش کردم طبق معمول مصاحفه برادری، خنده رو لبش بود گفت دکتر حلال کن گفتم حلالت میکنم کاور برات دارم نگران نباش خنده قشنگی زد و طولی نکشید رفت و اکثر اوقات پیاده می اومد توی تاریکی محو شد، شب ها از ساعت تقریبا 9 شب تا 8 صبح لوحه مینوشتیم یک نفر هر 2 ساعت شیفت می ایستاد، من تقریبا 6 الی 8صبح بودم گفتم خوبه لا اقل بیدار میمونم تا ساعت 8 و. .. عید و به خانواده ام تبریک بگم لذا تا صبح شد و ساعت تحویل من نفر بعدی رو بهش گفتم رفتم تا کمی استراحت کنم، یه زمان خیلی کوتاهی حدود 20 دقیقه گذشت دیدم صدای گریه و زاری میاد ولی نه از نوع شیون، بلکه گریه آرام بلند شدم دیدم کسی توی اطاق نیست گفتم حتما کسی شهید شده بلند شدم دیدم رفتم سمت محوطه پست امداد دیدم همه دور یک پیکر شهید که روی برانکارد بود حلقه زدند و گریه میکنن. چشمم به علی افتاد که نشسته و شونه هاش میلرزه رفتم جلو و محسن و دیدم. بدنش هنوز گرم بود ولی نبض نداشت رنگ پریدگی صورتش، چهره اش و بیشتر شبیه به قرص ماه کرده بود یه شعری که سید ابراهیم میخواند که مضمون با چهره خونی و دیدار یار بود با دیدن محسن برام تداعی شد، توی جیبش زیارت عاشورا بود و یک کلاه ساده سرش بود کم پیش می اومد خودم با شهدا تا معراج که عقبه بریم عیسی که از بچه های فاطمیون بود گفتم آمبولانس و روشن کن سوارش کردیم ،نشستم عقب و تا معراج باهاش بودم. تازه بعد شهادتش دوستان از خصوصیات این بزرگوار حرف میزند.
ان شاءالله که این دوستان شفیع ما باشند تا پرمان باز بشه
ایشان راس ساعت تحویل امسال نزدیک کانال آب توسط اصابت تیر مستقیم قصاص به شهادت رسید.
راهش پر رهرو و روانش قرین رحمت
شادی ارواح طیبه شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس صلوات
- ۹۵/۰۴/۱۷