خاطرات یک رزمنده در مقابل تیم شناسایی دشمن
تیم شناسایی دشمن خیلی پررو پررو اومده بودن نزدیک خط پدافندی ما حدودا تا بیست متری رسیده بودن و بخاطر تضعیف روحیه بچه ها با رسام شلیک کردن.
من و یکی دیگه داشتیم قدم میزدیم و به سنگر ها سرک میکشیدیم که یهو دیدیم رسام از بالای سرمون رد شد اولش گفتم نکنه خودی ما رو دیده نشناخته شلیک کرده بعد دیدم که نه بچه های اون سنگر واقعا شکه شدن که حتی شلیک هم نمیکنن...
بدو بدو جان پناه رو گرفتیم و شروع کردیم به ریختن آتیش...شب بود یدونه دوربین دید در شب بیشتر تو خط نداشتیم که اونم بغل دستمونم تار نشون میداد...
خلاصه دوربین رو روی کلاش گذاشتم و چون بسته نمیشد با دست گرفتم و یکیشون رو زخمی کردم دو نفر بودن . ابو ... خودمون اومده بود مرخصی و شخصی بجای ابو ... اومده بود بنام ابو مهدی ولی پشت شبکه همون ابو ... طبق عادت صداش میکردیم... خلاصه بیسیم زدیم قضیه اینه و من با دو نفر میخوایم بریم زنده بیاریمشون... آقا گفتن صبر کنین تا خودمون بیایم ماهم چند دقیقه ای که اونا میزدن که فرار کننن و ما هم میزدیم زمینگیر بمونن گذشت و خبری نشد از آقایون ... احتمالش رو میدادم تو اون تاریکی بتونن سینه خیز تا حدی دور بشن و بعد لای درختها محو بشن برای همین تنهایی از خاکریز رد شدم ولی قبلش به مهرداد گفتم که بچه ها از پشت نزنن و به اون سر خاکریز هم بیسیم زدیم کسی تیراندازی نکنه یهود دیدم فرهاد هم پشت سرمه و دوتایی رفتیم جلو هنوز ده متری نرفته بودیم که صدای تیراندازی بلند شد ولی نه از سمت دشمن بازم از سمت خودی ... سریع خوابیدیم و بیسیم که نزنین گفته بودیم نزنین... خلاصه بازم بلند شدیم و مهرداد و یکی دیگه از بچه هام بهمون ملحق شدن رسیدیم به موقعیت اونها و یک نارنجک و ریختیم رو سرشون ولی جا تر و بچه نیست ... تو این فرصت تونسته بودن خودشونو خلاص کنن از اسارت ... حالا تو اون حالت عصبانی یهو زدم زیر خنده بچه ها گفتن چی شد سید گفتم یاد مهلت زمانی که تو پیامی که بهشون دادم تا تسلیم بشن افتادم دیدم مهلت اینقدر زیاد بود که فکر کنم زخم پایی هم که بهش هدیه کردم خوب شدو بدو بدو رفتن خونشون.
دم عشق دمشق
@labbaykeyazeinab
- ۹۵/۰۴/۰۸