خاطرات یک رزمنده فاطمیون از همرزم شهیدش(شهید غلام پناهی) 2
خدانگهدارش اصل پایه ی و انرژی و خنده،بیشتر اوقات باهم بودیم، و وقتی هم که مقر( سراج) بودیم
پاتوق ما بالای پشت بام فرماندهی، طبقه بالای سر حاجی ( ابوحامد)،جمع قشنگی داشتیم همه ماشاالله بچه های فاطمی.
شهید سید امین حسینی (قم)،شهید سید مصطفی موسوی(قم)،شهید غلام پناهی (تهران) شهید حسین براتی ( ابومهدی ) و سید محمود، برادرشهید،سید محمد حسینی (قم)بعضی اوقات هم شهید ( فاتح )میومدند.
تا نماز صبح صحبت میکردیم درباره آرزوهای که داشتیم، کاش میشد خدا یک باره دیگه اون شبا رو برگردونه
بعضی شبا بس که بلند صحبت میکردیم و میخندیدیم خود حاجی میومد بالا و همه قایم میشدیم،وقت نماز صبح هم همه رو با سر و صدا بیدار میکردیم.
گذشت این روزها، یک روز غلام داشت حاضر میشد برای هجوم ( ملیحه) با بقیه بچه ها، بعد از رد شدند از زیر قرآن رفتند که ماشاالله هجومشون نتیجه داشت که فرداش( معلم) خبر داد که غلام مجروح شده،دلم بی تاب شده بود که خدای نکرده اتفاق بدی براش نیافتاده باشه.
تا این که اومد ( سراج) دیدمش که خداروشکر سالم بود، فقط صورتش ترکش تیر انفجاری قناصه خورده بود، خدا رحم کرده بود،گفتم چطور شد؟ گفت: آرپیچی میزدم که یهو با تیر زد، گفتم خوبه که سالمی خداروشکر.
شهید فاتح اسمش رو برای مرخصی رد کرده بود،ولی گفت: نمیرم، بچه ها تنها هستند و بعد از معالجه و بخیه زود رفت منطقه.
هجوم خلاص شد ماشاالله همه خوب کار کردند،مخصوصا غلام که همه ازش ناراضی بودند.
همه دیدشون نسبت به غلام عوض شد،غلامی که بی نظم بود، الان یکی از بهترین فرماندهای هجوم شده بود
مرخصیم رسید با غلام عهد کردیم که انشاالله هر وقت سالم برگشت با هم بریم مشهد پابوس آقا گفت: باشه
مرخصی غلام بیست روز دیگه می رسید،من رفتم، غلام در هفته پنج بار زنگ میزد و منو از اخبار منطقه و بچه ها با خبر میکرد.
هر دفعه هم که زنگ میزد بهش میگفتم مرخصیت نرسیده بیایی؟ همیشه میگفت اسمم رو رد کردم واسه مرخصی در بیاد میام تا اینکه یک روز زنگ زد و گفت:داداش اسمم در اومده، خوشحال شدم.
بعد گفت: یک هجوم دیگه هست امروز دعام کن تموم بشه زود میام بریم مشهد، نری تو تنها زیارت وایسا باهم بریم
صداش دیگه مثل قبل اون نشاط و انرژی خنده رو نداشت، منم گفتم باشه فقط تو رو قرآن زود بیا
آخرین باری بود که صداش رو میشنیدم، کاش وقت داشت یکم یاد قدیم با هم میگفتیم میخندیدیم
فرداش شهید سید مصطفی موسوی (مسلم) زنگ زد و گفت غلام شهید شد و دیگه نمیخنده.
روحت شاد داداش انشاءالله لبت در قیامت خندان باشه.
راستی غلام به عهد ماندم مشهد نرفتم بعد از شهادتت،(تازه رفتم به نیابت هردویمان)
ڪاناڸ رسمے سردار شـهید«فاتح دلــهــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
- ۹۵/۰۳/۱۹