خاطرات یک رزمنده فاطمیون از همرزم شهیدش 1
(شهید غلام پناهی) بچه تهران بود پاسگاه نعمت آباد
یادش بخیر یک ماه از خدمتم می گذشت،تازه داشتم بچه های جدید رو به خط مقدم آشنا میکردم
منطقه قاسمیه، آموزش نیروها تمام شده بود،یک روز که بردم نیروهارو خط مقدم،بار اول غلام رو اونجا دیدم
نیروهای ما با اون هم گروهی بودند و اونو میشناختن، تا رسیدیم منطقه، دیدم غلام اومد سمت بچه ها، یعنی دوستا و هم گروهی های خودش.
ولی بچه ها تا غلام رو دیدن، همه به یک طرف رفتند و اونو محلش نذاشتن ،من موندم غلام،با یک لبخند قشنگی اومد جلو و سلام کرد.
بعد از احوالپرسی گفتم چیکار کردی که اینطور از دستت فراری هستند، خندید و گفت: اینا توی پادگان قربون صدقم میرفتن ولی حالا یک قناصه دستشون گرفتند دیگه منو نمیشناسن.
از صداقتش خوشم اومد بچه ی رو راستی بود، اسمم رو پرسید گفت چند وقته اینجایی، بعد از گفتگو با هم دوست شدیم (دوستی اینجا چقدر آسونه).
هرزگاه توی منطقه میدیدمش ماشاالله جگر شیر داشت، چند وقت تخریب رفته بود،ماشاالله اونقدر جلو رفته بود که نیروهای ما اشتباه میخواستند شکارش کنند.
وقتی که برگشته بود اومد سراغم گفت خوبه که نیروهات هنوز کامل وارد نشدند به قناصه، وگرنه منو کشته بودن
داستان رو از بچه ها هم پرسیدم،گفتند آره یکی با بادگیر مشکی بین ما و دشمن بود ما هم شلیک کردی.
گذشت هم بچه ها رو توجیه کردم هم غلام رو،چند روز بعد فهمیدم رفته مکانیکی ،ماشاالله یک جا بند نمیشد.
هر وقت که میدیدمش خوشحال میشدم چون همش خندون بود،هر وقت هم که منو جای میدید بلند صدام میکرد
وایسا داداش کارت دارم بدو بدو میومد طرفم و با خنده یک میوه بهم میداد.
دوستان قدیمیم بهم میگفتن با این گرم نگیر بچه درستی نیست، منم در جواب بهشون میگفتم لایق بوده که (بی بی زینب) خریدارش شده.
در هفته شاید یک روز میومدم مقر عقبه( سراج) واسه استراحت، اون یک روز هم واقعا چه روزی میشد با شیطنت های غلام.
یک شب اومد اتاقم گفت داداش، مسئول مکانیکی یک ماشین بهم داده،منم گفتم خوب کجاست ماشین، گفت مغازه است،مغازش شهر کفرین بود.
گفتم چرا نیاوردی، گفت مثل توی فیلمها روشن کردم ولی هرچی دنده زدم خاموش میشد،بهش گفتم اصلا ماشین سواری بلدی، آخرش گفت نه و ما چقدر خندیدیم، خودش از ما بدتر میخندید.
اومدم مرخصی، غلام رو هم حاجی( ابوحامد) پایان دوره زد بود، میگفت انضباط و نظم نداره و اخراجش کرد
ایران که رسیدیم درتماس بودم باهاش، اون خونه ما میومد، منم میرفتم خونشون
داستان زندگیش رو تعریف کرد که چه کارایی کرده ،وچقدر سختی کشیده بوده
به من میگفت خدا می بخشه داداش ، میگفتم آره خدا ارحم الراحمین است می بخشه.
در تماس بودم باهاش که، دوباره بی بی( زینب) طلبید رفتم منطقه، از منطقه با غلام تماس داشتم
همش بهم میگفت: پایان دورم رو درست کن زود بیام داداش، دارم دیونه میشم.
میگفت: برو پیش حاجی( ابوحامد) یا برو پیش ( فاتح) بلکه درست شد کارم بیام
بعد از یک ماه خداروشکر حاجی ( ابوحامد) قبول کرد، تا اینکه بالاخره دوباره غلام رو در مقر ( سراج) دیدم
چقدر خندیدم بهش با شلوارکوردی زرد اومده بود،انگار همینجوری نگفته به خانواده از سر کار اومده بود.
ڪاناڸ رسمے سردار شـهید«فاتح دلــهــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
- ۹۵/۰۳/۱۹