خاطره از زبان شهید صدرزاده درمورد یکی از مدافعان
سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ
سید ابراهیم تعریف میکرد: عملیات دیر العدس بود، یک نفر مضطرب آمد پیشم؛ گفت: آسید! من ترسیدم... میشه من را برگردانید!؟
من هم سریع گفتم: خودت رو به اون ماشین برسون داره برمیگرده!
رفت... با نگاهم او را دنبال کردم، جوری راه میرفت انگار در دلش تردید داشت. بعد از مدتی برگشت لبخندی زد و فهمیدم بر ترسش غلبه کرده... خیلی خوشم آمد، به همین خاطر چند لحظه بعد رفت پیش اربابش...
- ۹۴/۱۰/۲۲