مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه



بسم رب الشهداء

"خصوصیات اخلاقى و ورود به یگان موشکى فاطمیون" ...

برای اولین بار شهید سید مجتبی حسینی را تاریخ ١٣٩٢/١٢/٢٠ در شهر دمشق هنگامی که از مرخصی برگشتم دیدم.

وقتی از مرخصی برگشتم در بخش نیروی انسانی در کنار شهید رضا بخشى (فاتح) و معاون رضا بود.

همیشه در همه کارها و مسئولیت هایی که به شهید داده می شد، موفق بود.

خصوصیات اخلاقی بسیار مهربان و دلنشینى داشت. تا جایی که اگر دوستان در اتاق عملکرد نادرستى داشتند، بدون ناراحتى از ایشان به بیرون اتاق می رفت.

بعد از مسئولیت در نیروی انسانی، در تاریخ ١٣٩٣/١/١ تعدادى از بچه ها از منطقه ملیحه در شهر دمشق گلچین شده بودند و قرار بود به سمت شهر لاذقیه برویم که در فرودگاه دمشق سید مجتبی هم به همراه فاتح به فرودگاه آمد و لیست نیروها را در دست داشتند.

آن هواپیما باری بود و بچه ها در دو طرف و وسط هواپیما نشسته بودند و داخل هواپیما مقداری تاریک بود. در این حین، فاتح اسم مجتبی را صدا زد و مجتبی که در کنار بنده بود و عینک دودی را به صورت خود زده بود، جواب نمی داد و می گفت: هیچی نگو من هم می خواهم بیایم. فاتح چندین بار دنبال او گشت و چند بار از کنارمان رد شد ولی مجتبی را نشناخت و در آخر او را پیدا کرد. هر چه به مجتبی می گفت که بیا بریم پایین و تو اینجا لازم هستی و نباید بروی مجتبی گوش نمی داد و می گفت: من باید بروم. هر چه فاتح گفت اخراج می شوی و ... تأثیری نداشت. او با ما آمد و در آخر فاتح هم گفت: پس مراقب خودت باش. در اینجا بود که او از نیروی انسانی به یک نیروی جنگی تبدیل شد.

بعد فتح قله ای در لاذقیه، او همراه ما و تعدادى از بچه ها به حلب آمد و بعد از چند دوره او به شهر حما رفت و در آنجا کار با موشک و ... را یاد گرفت. در دوره بعد در تاریخ ١٣٩٤/١/١٨ او را در شهر دمشق و در یگان موشکی فاطمیون دیدم. او و شهید مصطفی حسینی هر دو فرمانده موشکی بودند. تا عملیات بصرالحریر رخ داد و او به همراه چند تن از بچه های موشکی به عملیات آمدند.

شب قبل از عملیات، در مقرمان توى درعا بچه ها با هم عکس مى گرفتند. من، سید مجتبى و سید مصطفى در اتاق موشکى بودیم که مسئول فرهنگى آمد و تک تک از بچه ها عکس یادگارى گرفت. 

زمان عملیات سه دسته شدیم. بچه هاى مجتبى هم سه دسته شدند و به عملیات رفتند.

شب ساعت ١٠ راه افتادند و به منطقه رفتند. صبح ساعت ٤ درگیرى شروع شد و تا ساعت حدود ١١ فردا خوب بود و منطقه دست ما بود تا اینکه دشمن زیادى فشار آورد و منطقه تقریباً داشت سقوط مى کرد و ما هم کم کم بچه ها را عقب کشیدیم و نیروها کلاً عقب مستقر شدند.

ما تصور مى کردیم سیدمجتبى و دوستانش شهید شدند. تا اینکه حدود یک ساعت بعد صداى بیسیم سیدمجتبى آمد که ما زنده ایم و تقریباً ٢٠ الى ٢٥ نفر هستیم و تعدادى زخمى داریم و نمى توانیم با سرعت عقب بیاییم.

بیسیم زدند و پى ام پى آمد. با دو پى ام پى و دوشکا جلو رفتیم که آن ها را بیاوریم که به روستاى اول نرسیده، صداى بیسیم سیدمجتبى آمد که "این ماشین ها شما هستید؟" ما گفتیم "کدام ماشین ها؟! ما که هنوز نرسیدیم". سیدمجتبى گفت "فقط حلالمان کنید". خلاصه آن ها درگیر شدند.

ما هم نتوانستیم جلو برویم چون دشمن به روستاى اول رسیده بودند. ما از آنجا برگشتیم. ما شب مقدارى ماندیم چون فکر مى کردیم شاید بچه ها برگردند. از این جهت هر چند ساعت یک تیر رسام مى زدیم که اگر بچه ها مسیر را گم کرده باشند به این طرف بیایند. شب، چهار الى پنج نفر از بچه ها به ما رسیدند ولى سیدمجتبى و دوستانش نبودند. 

در آخر ما فهمیدیم که سیدمجتبى و دوستانش همانجا جامانده و شهید شدند. سیدمجتبى با سید مصطفى یکجا شهید شدند.

سید مجتبى بچه خیلى خیلى خوبى بود. عشق شهادت داشت و به آرزویش هم رسید.

ان شاءالله در آن دنیا شفیع ما باشد.

 @labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">