خاطره ای از سید علی اصغر حسینی؛ و طریقه اجازه گرفتن از مادرش برای رفتن به سوریه؛
علی اصغر در محل کارش با مشکلات زیادی روبرو بود. طبق معمول ی شب داشتیم باهم چت میکردیم خیلی ناراحت بودن؛
گفتم علی اصغر جان مادر گرفته بنظر مرسی گفت فقط دلم گرفته اس، مادر برام دعا کن دعای مادر انسانو بلند میکنه شما اگ دعا کنین من امروز ک هیچ عاقبتمم ختم بخیر میشه.
گفتم همیشه دعا میکنم پسرمو.... گفت مادرجانم؟ یه سوال؟
گفتم بپرس؛ گفت چقد امام زمانتو دوست داری گفتم خیلی گفت خیلی چقد گفتم عاشقشم. چکار کردی تاحالا برا اینکه عاشق بودنتو ب مولای خودت نشون بدی گفتم هرکار ازم بر بیاد دریغ نمیکنم ؛ گفت رو حرفت هستی گفتم اره گفت چند درصد ؟ گفتم صد در صد ؛ گفت اجازه بده برم سوریه.
گفتم چه ربطی داشت.؟
گفت عشق این نیست ک بشینی بگی عاشقم و دوست دارم ؛ عاشق باید قدم برداره.باید حرکت کنه؛
گفتم خب گ چی بشه.؟
گفت مادرم امام زمان عج ب عمه خودش حضرت زینب ع. س. حساسه عمشو هم خیلی دوست داره ؛ درست میگم یا نه ؟ گفتم صد در صد گفت وقتی رو حرم عمه داره خمپاره میباره یعنی داره رو دل اماز زمان عج خمپاره و تیر میباره چجور عاشقی هستی ک امامت اینقد بیقراره و ناراحت،امابا اینکه تو منو داری ولی یک سالو نیم هست ک من ازت اجازه رفتن و سپر شدن از بی بی زیبنو میخوام ولی داری انکار میکنی. اسمتم گذاشتی عاشق امام زمان عج.
فردا انشاالله ارباب بیاد و شما هم زنده باشین برین کنار ارباب قرار بگیرین بهتون بگه شما چاهاتا پسر داشتین چرا حتی یکیشونو نفرستادین بره از حریم عمه ام دفاع کنه؟اونوقت چ جوابی داری بدی مادرم .؟
علی اصغر جوری با من صحبت کرد ک دیگه جوابی براش نداشتم و بعداز مدت یکسالونیم التماس کردن اجازه دادم بره.وقتی اجازه رو گرفت از ذوق گریش گرفت ؛ گفت مادرم حلالم کن ؛گفتم حلالت کردم .
توهم حلالم کن ک خیلی ازم سیلی خوردی گفت سیلی مادر گنجه همون سیلی ها پارسال منو کربلا برد همون سیلی ها منو ب نماز صبح بیدار میکنه و الان داره میبره زیارت و خدمت گزار عمه زینب س.گفت مادرم الان اجازه دادی برم پس یه وصیت دارم عملی میکنین؟ گفتم ب روی دو دیده اگ امکانش باشه؛ گفت مادرم برا رفتن ب سوریه ی مقدار پولی هم ماهانه ب رزمندها میدن اگ اومدم ک خودم با اجازه شما ی کارش میکنم اگ بر نگشتم مدتی ک اونجا هستم پول مقدار سهمیه منو همونجا هدیه کنین ک خرج رزمنده ها بشه.گفتم باشه خیالت راحت عملی میکنم .انشاالله که برمیگردی ،
اما رفت حضرت زینب پسرمو چنان به آغوش گرفت ک حتی یبارم برنگشت.
راوی مادر شهید
- ۹۴/۱۲/۰۵