خاطره ای از شهید بزرگوار سید عباس حسینی
یک شب به مرخصیش مونده بود که گفتن سمت حمیدیه هجوم داریم پاشد با عشق خاصی شروع کرد به لباس پوشیدن مسلح شدن هم دوره هاش شروع کردن به غر زدن که بشین ما فردا میریم مرخصی کجا میخای بری اگه توهم بری ماهم باید بریم برگشت جدی گفت که تا اخرین قطره خوبم برای عمه جانم زینب میجنگم رفتیم عملیات وسط عملیات ی خمپاره خورد بغلش با شهید سخندان هرچی صداش زدیم جواب نداد رفتیم کنارش دیدیم سالمه فقط موج انفجار گرفتش وقتی برگشتیم از عملیات ازش پرسیدم سید جون داستان چیه خیلی دلاوری خیلی عاشقی گفت من معتاد بودم کارتن خواب بودم زن و بچه محلم نمیزاشتن ی روز رفتم مراسم ی شهید مدافع حرم گفتم منم برم سرباز عمه بشم بلکه ادم بشم عمه زینب منو ترک داد بهم ابرو داد الان همه دوسم دارن خانواده فامیل افغانی ایرانی همه بهم افتخار میکنن حالا همچین عمه ی مهربونو کریمه ای دارم چجوری دلم میاد براش نجنگم تا اخرین لحظه ای که اینجام براش میجنگم حتی اگه بگن عملیات داریم مرخصی نمیرم بازم میمونمو تا اخرین نفس برای عمه زینب سلام الله علیها با دشمنای حروم زاده اش میجنگم.سید عباس منو پیشه عمه یاد کن.یا علی
- ۹۵/۰۵/۲۶