خاطره ای از شهید خاوری
با عنایت بی بی س همه اهداف رو گرفتیم ، بچه ها داشتن از تپه سرازیر میشدن پایین، دشمن تا کیلومترها عقب نشینی کرده بود، نیروی کافی نداشتیم تا پیشروی رو ادامه بدیم، پشت بیسیم اعلام کردم کسی پایین نره، باید بالای ارتفاع میموندیم و خط پدافندی درست میکردیم، تو همین حین حجت رو دیدم داره از خط برمیگرده،
گفتم؛ حجت جان شما تو خط چیکار میکردی؟
گفت ؛ وقتی شنیدم بچه ها دارن از تپه پایین میرن نگران شدم،سریع خودم رو رسوندم به خط تا جلوشون رو بگیرم
داشت صحبت میکرد که نگاهم به پاهاش افتاد!!!!!!!!
دمپایی پوشیده بود ،اونم یه لنگه سیاه و یه لنگه آبی
ناخداگاه خندم گرفت، اشاره کردم به دمپایی هاش
تازه متوجه شد چی پوشیده خودش هم خندش گرفت
جالبی این خاطره اینجاست که بعد از یک ساعت دیدم حاجی ابو حامد همون دمپایی ها رو پوشیده و حجت پوتین های ابوحامد رو!
اونجا بود که به حجت حسودیم شد، فهمیدم حاجی حجت رو خیلی دوست داره.
یار با وفای ابوحامد سردار شهید رضا خاوری
- ۹۴/۱۲/۱۲