خاطره شهید صدرزاده از شهید قاسمی دانا
جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۴ ب.ظ
تو شهر حلب دو تاى سوار موتور میرفتیم . دیدم حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین على علیه السلام رو میخوند من ترکش نشسته بودم . ترسیدم . فقط میتونست . دو سه متر جلو رو ببینه . گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم . ولى توجه نکرد . همینطور که میخوند . با ناراحتى گفتم . سر تو بیار بالا خیلى خطر ناکه . باز هم به حرفم توجه نکرد . داشتم عصبانى میشدم . که با جدیت گفت . چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا . یک لحظه توجه کردم به دور و برمون . دیدم اطوافمون پر از زنهاى بى حجاب . میترسید چشمش بیوفته به نامحرم وووو ....
- ۹۴/۱۰/۲۵