خاطره یکی از همرزمان شهید بخشی (فاتح ) از او
رضا بچه خندانی بود، اخم رضا را من خیلی کم دیدم. بچهها زمانی که از اینجا اعزام میشدند و به سوریه میرسیدند من هم با آنها بودم و من شهید را نمیشناختم و فقط در مورد او چیزهایی به گوشم رسیده بود، در منطقه از دور دیدم که 10الی 15 نفر دور یک نفر جمع شدهاند، نزدیک که شدم از بیانش و از برخورد زیبایش فهمیدم این همان فاتح است که در موردش صحبت میکردند، آنچنان با بچهها گرم گرفته بود که انگار با برادر خود گرم گرفته است و بین کسی از بچهها فرقی نمیگذاشت و اصلاً به این کاری نداشت که بچه ها اهل کجا هستند.
فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش.
یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
گفتم: چرا نمیرن با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود.
با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم…
حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه!
جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد… یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هرکدام به سمتی رفتند
باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه… آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه.
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه”
- ۹۴/۱۱/۱۲