خاطره یکی از همرزمان شهید نچفی از او
یه روز که تو پادگان آموزشی بودیم(تخت ایشون کنار تخت من بود)حدود نیم ساعت قبل از اذان صبح بلند میشد، نماز شبش رو میخوند وبا همین کتاب جیبی دعاش مشغول میشد...سفره صبحانه رو بعد از نماز صبح پهن میکردن...یه روز پنجشنبه دیدم نیومد برا صبحونه.... ما که صبحونه خوردیم د از نظافت کلی مقر رفتیم بیرون از پادگان و مشغول تمرینات پیاده روی صحرا و میدون تیر و.... تا ظهر که برگشتیم پادگان و نماز ونهار... دیدم سر سفره ی نهار ننشست و غذاشو برداشت و یواشکی طوریکه کسی متوجه نشه، اومد بیرون... خیلی باهم رفیق بودیم...طوریکه همیشه آمار همدیگه رو داشتیم... بعد از نهار معمولا یکساعت استراحت داشتیم و بعدش دوباره کلاس...ما که نهار خوردیم...دیدم اومده رو تختش نشسته و طبق معمول مشغول دعا خوندنه... بعد یه استراحت کوتاه قرار شد مجددا بریم میدون تیر.... خلاصه اون روز هم تا غروب تمرین بودیم...البته تمرینات فشرده و طاقت فرسا... غروب که برگشتیم تقریبا اذان شده بود و نماز مغرب رو خوندیم...دیدم شهید نجفی زودتر ازم خداحافظی کرد و اومد آسایشگاه.... همیشه وقتی که نماز جماعت رو میخوندیم سفره هم پهن میشد... منم زودتر شامم رو خوردم و سریع اومدم آسایشگاه....دیدم ایشون روی تخت نشسته و مشغول غذا خوردنه.... میخواست ظرف غذاشو ازم پنهون کنه تازه متوجه شدم چه خبره... نهار ظهر که قرمه سبزی بود رو گرفته بود و گذاشته بود زیر تختش...وقتی رفته بودیم بیرون از پادگان برا تمرینات....گربه هم اومده بود و ظرف یه بار مصرف رو باز کرده بود و گوشتهای قرمه سبزی رو خورده بود... و چند تا حرکت ازش دیدم که واقعا از خودم خجالت کشیدم و شرمنده شدم... و چند تا حرکت ازش دیدم که واقعا از خودم خجالت کشیدم و شرمنده شدم... و چند تا حرکت ازش دیدم که واقعا از خودم خجالت کشیدم و شرمنده شدم... دوم اینکه بهش گفتم داداش این ظرف غذا رو گربه دهان زده چطوری اینو میخوری؟؟؟
گفت از لحاظ شرعی که مشکل نداره....و اگه من این ظرف غذا رو بندازم بیرون که اسرافه
و حتی شامش رو نگرفته بود برا افطارش بخوره...میگفت چون اینجا پادگان آموزشیه و به جهت عادت کردن به شرایط سخت، بچه ها گرسنه میشن...من اگه سهمیه ی غذامو بگیرم...این نهار ظهرمم میمونه...واینطوری چند نفر دیگه از بچه ها بیشتر غذا میخورن... اون قسمت از غذا رو که گربه دستکاری کرده بود جدا کرد و نشست افطارش رو باز کرد...
بله اینا یواشکی های بعضیهاس... اونم من چون خیلی کنجکاو و فضول بودم متوجه میشدم...
تو مقرمون تو دیر العدس آب برا وضو و غسل نداشتیم وباید از یه جای دورتر میاوردیم وبه علت زیر آتش گرفتن شهر توسط خمپاره های دشمن گاها با مشکلات روبرو بودیم وآب رو کم کم وبا ظرف میرسوندیم به منبع بالای مقر....البته اونم بخاطر اصابت ترکشهای مختلف سوراخ سوراخ بود و خدا حفظ کنه شیخ ابو حسین رو که بهمراه چند تا دیگه از رزمنده ها منبعی رو از یکی از خونه ها آوردن و یکی از بچه ها هم شغلش لوله کشی بود و نصبش کرد...فردا ظهرش(شب عملیات) رفتم روی پشت بام تا ذخیره ی آب رو نیگا کنم....درب منبع انتهای منبع بود وباید منبع آب رو دور میزدم،
یه دفعه دیدم پشت منبع یه نفر نشسته، جا خوردم والبته یه کمی هم ترسیدم، دیدم پنهونی نشسته وخلوت کرده بود، اشکش جاری و صورتش خیس بود؟ یه کتاب دعا هم داشت که همیشه تو نماز هاوخلوتهای سحرش ازش استفاده میکردو ورق اون کتاب هم از قطرات اشکش خیس شده بود، خواست صورتش رو ازم پنهون کنه ولی مجبور شد به صورتم نیگا کنه، چون چند تا سوال ازش پرسیدم....
- ۹۴/۱۰/۱۶