خاطره ی ارسالی یکی از کاربران از شهید نعمت الله نجفی...
پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ق.ظ
چون مداحی می کردم و قرآن می خوندم میومد همیشه پیشم درددل می کرد و تحویلم می گرفت شب جمعه بود با ابوعلی و بچه ها بعد دعای کمیل نشسته بودیم، اومد کشیدم کنار گفت فردا دعای ندبه رو می خونیم؟ گفتم: حاج آقای نجفی فردا بلافاصله بعداز نماز باید بریم برای کار تخریب بیرون. لبخندی زد و گفت: خب تندتر بخونید؛ فردا صبحش با ابوعلی و بچه ها ربع ساعته دعای ندبه رو خوندیم وقتی تموم شد چشاش کاسه خون بود بغلم کرد و کلی دعام کرد. راستش روم نشد بگم اگه شهید شدی دست منم بگیر حسرت نگاهش به دلم موند...
- ۹۵/۰۱/۰۵