مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ی با شهید مظلوم و شجاع حمید احسانی (فاطمیون)

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

من یک روز  داشتم از آموزش، دوروبر مقرمان (زرهی) برای نماز ظهر برمیگشتم که دیدم چند تا از بچه های (توپخانه)  امده بودند برای نماز جماعت  من هم رفتم که پوتین ها مو در بیارم و برم وضو بگیرم  داشتم میرفتم که یک پسر رو دیدم که با  قد 160 یا کم یا بیشتر وبا چهره مظلومانه، با قدرت پا ها شو بر می داشت (شهید حمید احسانی) به سمت من میامد مثل اینکه وضو گرفته بود و بر میگشت  نماز خانه منم داشتم میرفتم وضوبگیرم که ناگهان به من گفت شما پسرآقای بختیاری  هستید گفتم بله بفرمایید جانم گفت من بابا تو،  توی مشهد دیده بودم و خیلی دوست داشتم شما رو ببینیم با هم کمی حرف زدیم و من رفتم  وضو گرفتم و آمدم 

یادش بخیر شهید محمد حکیمی و حسین فدایی (زلفقار) شهید صادقی، شهید حمید حسینی و خیلی از بچه های( زرهی)که خیلی ها شون به رفیه شهدا پیوسته بودند.نماز تمام شد و منو هم با (شهید حمید احسانی) کمی حرف زدیم و  حمید به من گفت اگر رفتی یا زنگ زدی به پدرت بگو که آون امانتی منو نگهدار تا من بیام من گفتم چی؟ گفت خود بابات میدونه چند بار پرسیدم اما جواب نداد. تا اینکه منو آوردند مشهد و بعد از یک ماه نیم خبر شهادت شو به من رسید من تا آون موقع یادم نبود که  (شهید حمید احسانی) چه امانتی رو میخاست و یادم آمد و منم از پدرم پرسیدم بابا جان یک سوال دارم از شما پدرم گفت بپرس روح الله جان.، بابا حمید یک چیزی به من گفته بود توی منطقه گفت بود اون امانتی منو به کسی ندی از(شهید حمید احسانی) پرسیدم اما جواب نداد .   پدرم کمی اشک ریخت و با بغض گفت روح الله جان شهید خودش خبر داره از شهادتش.گفتم چطوری و با بغض گفت توی مراسم (چهار شهید اول فاطمیون)  بهم گفت آقای بختیاری انشاءالله من شهید بعدی هستم 

منو توی همین قبر کنار همین شهید بزارید. پدرم بهش میگه پسر جان تورو که نمیبرند سوریه و تو هم شهید  نمیشی انشاءالله، اگرم  رفتی، خودت میکانیکی ماشین های بچه ها رو درست میکنی  و انشاءالله همیشه سالم باشی که ماشین های بچه ها رو درست کنی. شهید دوباره میگه منو همین جا بزارید و پدرم میگه پسر جان تو مگر چند سالته همه که شهید نمیشند و باز هم تکرار میگنه باز پدرم میگه تو امروز دیوانه شدی پسر جان. و شهید لبخند میزنه و دوباره تکرار میکنه. پدرم دیگه چیزی نمیگه.  من یادم آمد بله درسته شهدا خودشون خبر داره از شهادتشون و یادم آمد که پا ها شو با قدرت میزاشت رو زمین و یادم  آمد که قلبش بزرگ بود نه قدش و یادم آمد که جیگرش بزرگ بود نه هیکلش ویادم آمد نمازش رو که اول وقت بود.

شادی روح شهدا صلوات و بخصوص شهید حمید احسانی 

فاطمیون  وطنداران  بی مرز

https://telegram.me/joinchat/C1JAmz-DWs3C5EJ4fsrG-g

  • خادم اهل بیت (ع)

حمید احسانی (فاطمیون)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">