دلنوشته سید عباس مرادی از دوستان خانوادگی شهید به مناسبت سالگرد شهادت حاج سعید سیاح طاهری
ریحانه ،دخترم، برخی از حالاتم را خوب فهمیده است. مثلا میداند وقتی میگویم «یاحسین» یعنی جایی از بدنم درد میکند، یا وقتی خسته باشم، روحی یا جسمی، میگویم «یا علی». ریحانه اما هنوز نفهمیده است وقتی میگویم «یا صاحب الزمان» در چه حالی هستم.
یکسال قبل، درست یکسال قبل، صبح که از خواب بیدار شدم به رسم عادت تلفن همراهم را بررسی کردم. بجز یک پیغام خبری نبود. پیام را که خواندم فریاد زدن «یا صاحب الزمان». فاطمه همسرم ترسید، دستم لرزید، تلفن افتاد، شانهام لرزید. پیام عباس (پسر حاج سعید) کوتاه بود: « انا لله و انا الیه الراجعون...» من دوباره یتیم شده بودم.
ما زودتر از همه به معراج شهدا رسیدیم. به نگهبانی گفتم «پدرم را آوردهاند...» و بعدش بغض کردم. زانوهایم میلرزید. ریحانه و هانیه بازی میکردند، فاطمه گریه. در دفتر معراج نشستیم تا تابوت را آماده کنند. کسی آمد خودش را معرفی کرد، از بنیاد شهید بود. گفتم الان حالم خوش نیست، اجازه بدهید بعدا. قبول کرد. برایمان آب و چایی آوردند، اشتها نداشتم. بچههای معراج ریحانه و هانیه را از ما جدا کردند و به محوطهی بازی بردند. تابوت را از سردخانه بیرون آورده بودند. عباس و برادرانش هنوز حرکت نکرده بودند. من بودم و فاطمه و یک خانمی که میگفتند مادر یکی از شهدای مدافع حرم است.
یادم افتاد یک هفته قبل دعوتمان کرده بودند مراسم ختم قرآن. از آسانسور که بیرون آمدم حاج آقا جلوی در منتظرمان بود. از صورتش نور میبارید. همانجا دلم ریخت. به خودم گفتم: «آخـــ... که حاجی هم رفت». یادم آدم فردایش که با محمدحسین از اداره برمیگشتم با هزار مِنُمِن گفتم حاجی رفتنی است و محمدحسین هم گفت: « جوری محمدمهدی را میبوسید که خودم هم فهمیدم برگشتی ندارد»
یکساعت بعد از ما بچهها رسیدند. عباس گریه نمیکرد. نگرانش بودم. میدانستم که باید گریه کند، باید سبک شود. بجایش محمدحسین جبران میکرد. نگران همسرش بودم که بار شیشه داشت. عروسها دور تابوت شیون میکردند، علیاکبر اما دور تر ایستاده بود و آرام آرام اشک میریخت. نمیدانم شاید یاد سفر اربعین افتاده بود: «عزیزان توجه داشته باشند...». مادر هنوز نرسیده بود. میگفتند هنوز باور نکرده است. تا برسد ساعت ۵ شده بود. تا برسد پیر شده بودیم. تا برسد مُردیم. تا که رسید خورشید غروب کرد.
گفتند دیگر نمیتوانیم پیکر را بیرون بیاوریم، باید کفن کنیم. فکر کنم محمد بود که کفن را آورد. همه را بیرون کردند. دوربین موبایلم را روشن کردم تا هر طور شده بیرونم نکنند. صلوات فرستادند. پیکر را کفنپیچ کردند. اول محمدحسین پیکر را بغل کرد، بعد علیاکبر. من آخرین نفر بودم. به پایش افتادم. در تمام عمرم اینگونه به پای کسی نیفتاده بودم و اینطور به کسی التماس نکردم. من آدم متضرری بودم که باید بارش را میبست، باید خودش را به جایی وصل میکرد، باید کاری برای آخرتش میکرد.
حالا یک سال از آن روز میگذرد و من هر شب جمعه به این فکر میکنم که الان حاج سعید دارد شال و کلاه میکند برای زیارت ارباب. او در اوج خوشی و سعادت «عند ربهم یرزقون» است
و من... در این مجازآباد، در حسرت شهادت مینویسم:
شهید سعید سیاح طاهری
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh
- ۹۵/۱۰/۳۰