دلنوشتهی قابل تأمل همسر سردار شهید سید محمد حسن حسینی «سید حکیم»
حسن جان، کجا جوشن کبیر میخوانی؟ با شهداء ، اولیاء یا ... قرآن به سر گرفتهای؟
یادت بخیر، پارسال شب قدر آمدی خانه؛ چه شبی بود آنشب ... بعد از افطار رفتیم حرم حجت هشتم (ع)،
حرم جا برای نشستن نبود، «سیدم» تو گفتی: اگر الان در جمع مختلط زن و مرد برویم، به جای ثواب گناه میکنیم، چرا بعضی به مساله محرم و نامحرم توجه ندارند؟
گفتی، بیا بریم یکجایی ک جزء خدا و امام رضا (ع)و من و تو ،کسی دیگر نباشد. گفتم عزیزم، کجای حرم برویم که زوّار نباشند؟ گفتی فقط بیا، من بلدم؛ دستم را گرفتی و رفتیم زیر گذر حرم، محل پارک موتور سیکلیتها و گفتی عحب مکان خلوتی است، خلوت کن با خدا و حجت خدا.
گفتم کجا بنشینیم؟ چادرم خاکی میشود، حسن جان یادت هست، دلت شکست و تو از خرابه شام گفتی و از چادر خاکی بیبی زینب س گفتی. حرفهایت برایم روضه بود. از اسارت گفتی و اشک ریختی.
صدای دعا و مناجات حرم به گوش میرسید و چه فضای معنوی نیمهروشن و معنوی برایم ساختی!
دعا خواندی و اشک ریختی، منهم خواندم، قرآن سر گرفتی، منهم گرفتم. وقتی برنامه شب قدر تمام شد، چادرم را تمیز کردی! و بر گشتیم خانه.
امسال کجا احیاء بگیرم؟ با چه کسی بروم؟ تنهای تنها دعای جوشن کبیر میخوانم، به نیابت از عزیزم و «سیدم». اما تو کجا جوشن میخوانی؟
سیدم ، با پدر غمدیدهات، مادر رنجکشیدهات، خواهران و برادران سیاه پوشیدهات به یادت هستیم؛ تو هم به یاد ما باش! التماس شفاعت داریم؛ دعا کن عاقبت بخیر بشویم، دعا کن خونت را پاس بداریم؛ ای «سید» همیشه خندان و دوست داشتنی.
- ۹۵/۰۴/۰۸
چه خاطراتی که زنده نمیشوند
چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشود
چه روزها که هر ثانیه اش یک سال گذشت
چه فکرها که ارامم کرد
چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود
چه لبخندهایی که بی اختیار برلبانم نقش بست
چه اشکهایی که بی اراده از چشانم سرازیر شد
چه آدمها که دلم را گرم کردند وچه آدمها که دلم را شکستند
چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم وشد
چه آدمها که شناختم و چه آدمها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان
وچه........
وسهم من از این همه , یادش بخیر میشود
کاش ارمغان روزهایی که گذشت
آرامشی باشد از جنس خدا
آرامشی که هیچگاه تمام نشود.....