دوست ندارم چشمم به زنهای بدحجاب بیافتد
ما دوستان قدیمی بودیم، از جوانی با هم رفاقت داشتیم. خیلی با هم درد و دل میکردیم و از مشکلات هم خبر داشتیم. اما برایم عجیب بود هیچ وقت وسط روز به مغازة من نمیآمد. یا شبها میآمد دمِ در یا تلفنی صحبت میکردیم یا اینکه در هیئات و مراسمها همدیگر را میدیدیم. تا اینکه یک روز، بعدازظهر زنگ زد که: من سر خیابان ایستادهام بیا کارت دارم.
من در یکی از خیابانهای مشهد مانتوفروشی دارم. مثل همیشه این بار هم نمیخواست بیاید مغازه. هرچه اصرار کردم هم نیامد. خلاصه من رفتم. اما عصبانی؛ کنار دیوار ایستاده بود. وقتی رسیدم گفتم تا نگویی چرا داخل نیامدی، حرفی نمیزنم. مثل همیشه سرش را انداخته بود پایین و نمیخواست توضیح بدهد. گفتم: آقا نعمتالله اگر نگویی، نه من نه تو. مجبور شد که بگوید. گفت: مغازة تو همیشه پر است از خانمها؛ بعضیهاشان اصلاً حجاب خوبی ندارند. من دوست ندارم چشمم به آنها بیافتد...
خاطرهای از شهید مدافع حرم نعمت الله نجفی
راوی: دوست شهید
- ۹۵/۰۶/۱۷