دو دوست صمیمی
نفر سمت چپ تصویر بنام سید رحیم
و نفر سمت راست شهید احمد مکیان
این دو نفر از روز اول باهم اعزام شدن و رفاقتی عمیق دارند،طوری که کاملا به همدیگه وابسته ان...
شهید احمد مکیان تو منطقه به احمد عباسی معروف بود و چون با سید رحیم همیشه باهم بودند،یکیشون شد رحیم و یکی رحمان...
رحمان و رحیم قصه ی ما،رفاقتشون مثال زدنیه...
امروز یاد قسمتی از کتاب،
"پایی که جا ماند "افتادم...
میگن سعی کنید تو منطقه با کسی رفیق نشید!!!
چون رفاقت های اینجا دوومی نداره.
خلاصه،تو تدمر ،سه نفر از این تصویر،به غیر از رحمان،مجروح شدن...البته به اضافه ی چند نفر دیگه،من جمله سید رضا حسینی(یزد)...
اونجا ،رحمان داشت خودشو برا رحیم میکشت که خونریزی شدیدی داشت و ترکش به سر و دستش خورده بود...
حتی علیرغم اینکه باید تو خط میموند،همراه رحیم سوار ماشین شد
تو ماشین یکسره قربون صدقش میشد و با گریه میگفت: داداش قربونت برم،مدال بی بی رو تنهایی گرفتی و...
تو همون حین، جو گیر شد و برا سلامتی رحیم،یک دونه نه،یه گله گوسفند نذر بی بی زینب سلام الله علیها کرد...
خلاصه، راهی درمانگاه عقبه شدیم و بعد یکشبه بستری،به بیمارستان حمص منتقل شدیم...
اونجا، نسبتا حال سید ابراهیم از بقیه بهتر بود...
لذا،مثل پروانه دور بچه های مجروح میچرخید و احتیاجاتشون رو برآورده می کرد...چون امکانات اون بیمارستان بخاطر شرایط جنگی مناسب نبود،از جیب شخصیش برا بچه ها کباب میخرید...
یادم نمیره،یکی از بچه ها،یه تیر تو شکمش و یه ترکش به پاش خورده بود و خونریزی داخلی و درد شدیدی داشت...
تمام بدنش ،مثل پاهاش و دست و صورتش هم خونی بود...
سید هم مثل لل ه(دایه)(به قول خودش این کلمه رو در وصف شهید سید اسحاق موسوی ،که نوکری مجروح ها رو میکرد،بکار میبرد)
تر و خشکش میکرد و با به پارچه ی مرطوب ،خونهای خشک شده ی لای انگشتان دست و پاش رو پاک میکرد و به محض احساس ناراحتی و درد مجروحین میرفت سراغ پرستار و حتی شده با دعوا،تقاضای مسکن براشون میکرد...
یه بنده خدایی هم از سر دلسوزی،برا بچه ها ساندویچ.....خرید و آورد...گفتیم بابا قراره بریم اطاق عمل و باید ناشتا باشیم...
گفت :ما فیه مشکله(ینی عیبی نداره مشکلی نیست بخورید)ما هم گفتیم که از پرسنل هست و حتما اینجا قانونش فرق داره...
همه دور هم دلی از عزا درآوردیم و بعد چندین روز، یه شکم سیر غذا خوردیم...
یکی یکی میرفتیم اطاق عمل،تا نوبت من شد...
تو اطاق عمل پرسیدن،چیزی که نخوردی؟
گفتم اتفاقا یه ساعت قبل مثل بقر چیزی خوردم...
دکتر کلی خندید و مونده بود چی بگه...
خلاصه چون عمل سختی بود و باید سریعتر پیوند انجام میشد،بیهوش نکردن و با بی حسی شروع کردن...
خیلی جالب بود چهار نفر پرسنل اتاق عمل،یکیشون شیعه،دو نفر سنی و یه نفر مسیحی بود...
صدای تیراندازی هم که از اطراف بیمارستان میومد،دیدم یکیشون هم سیگارش رو آتیش زد و یکی دیکه هم داشت دلرش رو آماده میکرد...
با خودم گفتم یا خداااا، داعش اگه موفق نشد ما رو بکشه،اینا حتما موفق میشن...
خلاصه،منم خیره به دلر کاری دستم و سیگار روی لب تکنسین اطاق عمل که پک های پی پی در پی میزد،نگاه میکردم،البته جالب بود که گوشی رو هم به پرستار دادم و گفتم فیلم بگیر..
حین عمل ،دکتر مرتب به ساعتش نگاه میکرد،بعد از عمل،دکتر گفت: طی 94 دقیقه عملت کردم...
گفتم ینی رکورد شکستی؟؟!!
گفت :آره...عمل سه ساعته رو به نصف رسوندم...
خلاصه،منتقل شدم تو بخش و یکی یکی رفقا میومدن...
یکی از بچه ها که غذای سنتی سوریها رو دوست نداشت و قبل عمل چیزی نخورده بود رو بیهوش کرده بودن...
وقتی آوردنش،هنوز کامل ریکاوری نشده بود....
خانوم پرستار اومد بالا سرش تا کامل بهوش بیاد،اونم تو حالت گیجی،دست انداخت گردن خانم پرستار...
ماهم گفتیم:سید جان چیکار میکنی؛خودتو کنترل کن...ولی گوشش بدهکار نبود...(نگو که فک کرده بود شهید شده و این بنده خدا رو با حوری اشتباه گرفته بود)
یکی دو روزی گذشت و قرار شد ۷ نفر از بچه ها متتقل بشن بیمارستان دمشق و بعد هم بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف ...فقط حقیر بخاطر عمل سنگین،باید دو روز دیگه و تنها اونجا میموندم...
بچه ها همه سوار یه آمبولانس (با شرایط سخت...چون ماشین هایس بود و صندلی هاشو برداشته بودن و عقبش یکسره شده بود و خیلی راحت باید نشسته ،حدود ۲۵۰ کیلومتر رو به همون حالت طی میکردن)جهت اعزام به دمشق شدند...
موقع خداحافظی و جدا شدن از بچه ها خیلی سخت بود...به سید گفتم: داداش منو تنها نذارین،تو این دو روز حوصلم سر میره...که یکیشون گفت:خوش بحالت،کاش من جای تو بودم...گفتم چرا؟ گفت: دویوونه اینجا پر از حوریه...بعد همه با هم زدیم زیر خنده.
قبل از حرکت ماشین،سید گفت:فلانی من حواس راننده رو پرت میکنم،تو از در بغل بپر بالا،ما قایمت میکنیم...
همین کارو کردیم،ولی موقع رفتن،آمار گرفتن و فهمیدن...
پیادم کردن و سید هم قاط زده...گفت بچه ها اعتصاب میکنیم،یا فلانی هم با ما میاد،یا هیچکدوممون نمیریم...
خلاصه،کار به رییس بیمارستان که اون موقع تو محل کارش نبود رسید،تلفنی باهاش هماهنگ کردن و منم بالاجبار با رفقا فرستادن...
تو راه چه صفایی کردیم...
"کلنا داغونتیم یا زینب" رو میخوندیم...
هیچ موقع اون لحظات از ذهنم پاک نمیشه...
از اون جمع،سید ابراهیم،سید رضا حسینی،احمد،و به نفر دیگه پر کشیدن...
رسیدیم بیمارستان دمشق...
اون موقع مادر رحیم ،تو گروه بود و مدام سراغ (رحمان و رحیم )احمد و رحیم رو ازم میگرفت...
مونده بودم چی بگم،رحیم گفت :حاجی هیچی نگی...
بالاخره تماس گرفتن و گوشی رو دادم به رحیم و با مادرش صحبت کرد...
مادرش گفت سریع یه عکس از خودت و احمد بفرست...
کله ی رحیم هم که باند پیچی و بالباس بیمارستان بود...
سریع لباسشو عوض کردیم و باند سرش رو هم باز کردیم(بخیه ها پشت سرش بود و دستش هم از ساعد ترکش خورده بود که زیر آستین مخفی شد)
و سه تایی عکس گرفتیم و فرستادیم...
بعد از اینکه اومدیم تهران،و یکی یکی مرخص شدند و من موندم...
سید دلداریم داد و گفت هر روز میام بهت سر میزنم...
امروز یکی از رفقا گفت :رحمان(شهید احمد مکیان)به قولش وفا کرد و گفته بود نذرمو ادا میکنم و تا آخر عمر هر سال،شب رحلت حضرت زینب سلام الله علیها،یه گوسفندی که برا سلامتی رحیم نذر کردم و میکشم...
دیدم ساعت ۱۲ شب رحلت بی بی ،رحمان ۲کیلو گوشت نذری آورد و گفت:الوعده وفا....
بی بی هم نذاشت نوکرش زیاد سختی بکشه و زود خریدش...
دم عشق دمشق
@labbaykeyazeinab
- ۹۵/۰۴/۰۱