روایت دختری که به حاج حمید بله گفت
به روایت «پروین مرادی» همسر سردار شهید حاج سید حمید تقویفر؛
روایت دختری که به حاج حمید بله گفت / مهریه ام 24 درهم بود
میگفت وقتی میشود روی همین موکت نشست چه نیازی هست حتما فرش بخریم؟
گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی از زندگی مشترک خانم «پروین مرادی» با سردار شهید مدافع حرم، حاج سید حمید تقوی فر است که در عراق به شهادت رسید.
سر رشته اصالت مان را بگیریم بختیاریام ولی بزرگ شده اهواز. شاید به همینخاطر خانواده تقریبا پرجمعیت ما هیچ شباهتی به همسایههای عرب زبانمان نداشت. برعکس خیلیهایشان ما یک خانواده دموکراتیک بودیم. پنج برادر و دو خواهر، که هیچوقت نشد پدر یا مادرمان ما را واردار به کاری خلاف علاقهمان کنند.
پدرم کارگر شرکت نفت بود. مرد زحمتکشی که به قول خودش از ده سالگی کار کرده بود. یک مرد خود ساخته با اعتقادات مذهبی معمولی و متعادل. نه آنقدر سفت و سخت که مستحباتش از قلم نیفتد نه این که پا روی واجباتش بگذارد. حالا برعکس مادرم یک زن کاملا مذهبی و سنتی بود. خانمی که سه ماه رجب و شعبان و رمضان را سلسلهوار روزه میگرفت. نمازش اول وقت بود و قرائت قرآن بعد از نمازش تحت هیچ شرایطی ترک نمیشد.
حاج حمید را از قبل انقلاب میشناختم. پسر خالهام بود. پسر عزیزکردهای که به گفته بزرگترهایمان با کلی نذر و نیاز به دنیا آمده بود و شده بود چشم و چراغ پدر و مادرش. از وقتی شناختمش سرش درد میکرد برای کارهای بزرگ، برای کارهایی که بوی دردسرش بلند بود. نه اینکه باهم مستقیما مرتبط باشیم، اما حاج حمید رفیق و یار غار برادرم خسرو بود.
همیشه باهم بودند و کم پیش میآمد یکیشان را بدون آن یکی ببینی
انقلاب که پیروز شد دیگر حاج حمید و برادرم روی پا بند نبودند. انگار که تمام آمال و آرزوهای چند سالهشان تحقق پیدا کرده بود. دیگر خیلی نمیدیدیمشان. هر روز سرشان یک جا گرم بود تا اینکه حاج حمید وارد کمیته شد. پذیرفتن مسئولیت کلانتری نزدیک خانهما هم باعث میشد که بیشتر ببینمش. هرچند وقت یک بار هم با کلی پوستر و عکس پیدایش میشد. آنموقع من دانش آموز مقطع راهنمایی بودم و شرایط هیجانآور و پر التهاب اوایل انقلاب مرا هم سر ذوق آورده بود. عکسها و پوسترها را میگرفتم و میبردم مدرسه مان. ارتباط سه نفره من،حاج حمید و برادرم، ناخوداگاه باعث نزدیکی من و حاج حمید شد.
سال 58 تازه پاسدار شده بود که زمزمه خواستگاری حاج حمید از پری توی خانه پیچید. پدرش همان اول مخالفت کرد. آن هم فقط به این بهانه که پری کم سن و سال است حق داشت پری فقط پانزده سالش بود. از زندگی چیزی نمیدانست و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکرد. ولی خسرو آنقدر دم گوشش از خوبیهای حاج حمید گفت و گفت که ناخودآگاه مهرش توی دل پری جا باز کرد. بار اول حاج حمید و پدرش آمدند خواستگاری. حاج حمید لباس فرم سپاه تنش بود. موتور سپاه را هم امانت گرفته بود .رفته بود دنبال پدرش که باغبان شهرداری بود و او را با خودش آورد. پدر پری هنوز سر حرفش بود. میگفت: دختر من کم سن و سال است هنوز وقتی از مدرسه برمیگردد کیف و کتابش را میاندازد گوشه اتاق و میدود توی کوچه تامبادا از بازی با هم سن و سالهایش جا بماند. هنوز که هنوز است مادرش رخت و لباسش را می شوید و کلی بهانههای ریز و درشت دیگر. خانهداری نمیداند، آشپزی بلد نیست... حاج حمید فقط گوش کرد. در کمال آرامش و سکوت. حرفهای پدر که تمام شد سرش را بلند کرد و گفت: اگر مشکل اینه من هیچ مسالهای با این قضایا ندارم. اصلا نمیخوام پری کاری انجام بده. خودم همه کارها را انجام میدهم. حرفهای حاج حمید خیال همه را راحت کرد. پدر پری دیگر دلیلی برای مخالفت نداشت، پری هم ته دلش قرص شده بود.
بعد مراسم آن روز خسرو را فرستاد تا اجازه بگیرد با پری صحبت کند. میخواست به قول قدیمیها قبل از اینکه قرار و مداری گذاشته شود خودش سنگهایش را با پری وا بکند.
خجالت میکشیدم حتی سرم را بلند کنم. تا به حال نشده بود بنشینم و با یک آقا راجع به این مسائل صحبت کنم. حاج حمید شناخته شده بود ولی این آشنایی هم نتوانست یخ شرم و خجالت مرا آب کند. دلشوره داشتم ولی برعکس من حاج حمید آرام بود. مثل همیشه که دیده بودمش. حتی لحن کلامش هم آرامش داشت. رک و راست همه چیز را گفت: ببین پری من هیچ چیزی از خودم ندارم. حتی توانایی اجاره یه اتاق رو هم ندارم. باید بریم روستا، خونه مادرم زندگی کنیم. دوست دارم بر عکس بقیه اقوام که همیشه مراسمهایشان پر سر و صدا و مفصل است ما یک مراسم ساده داشته باشیم. دوست دارم توی تبلیغات سپاه مراسم بگیریم. اقوام رو هم بعدا دعوت میکنیم و یه شام ساده میدیم. موافقی؟
به زور زبان چرخاندم و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفتم: حرفی ندارم. نگاهش نمیکردم ولی حس کردم خنده آمد توی صورتش. دوباره صدایش را شنیدم پری من چیزی ندارم ولی اگر من رو قبول کنی تا همیشه روی بودنم حساب کن. هیچوقت پشتت رو هیچجا خالی نمیکنم. تا آخرش باهاتم. همان نیم جمله آخر تمام تردیدها را از ذهنم پاک کرد. مخصوصا اینکه خسرو همیشه میگفت: حمید مرد عمله، وقتی یه حرفی میزنه خیالت راحته; دلم آنقدر گرم شد که هرچه گفت قبول کردم. بدون چون و چرا, بدون شرط و شروط. گفت: پری من همرزم و همراه میخوام. دوست دارم همیشه و همه جا پا به پای من بیای، توی درس، توی کار...
راحت به حاج حمید بله را گفت. بدون هیچ شرطی. با مهریه 24 درهم که هم اندازه مهریه حضرت زهرا (س) بود به عقد حاج حمید درآمد. هرکه میشنید تعجب میکرد که پری چطور راضی شده با این شرایط ازدواج کند. همه چیز در نهایت سادگی برگزار شد. حاج حمید لباس فرم سپاه پوشید بود و پری یک تونیک سبز روشن با یک مقنعه کرم رنگ پوشید.
این تونیک و مقنعه به اضافه یک جفت کفش کرم ،یک شلوار مخمل کبریتی کرم رنگ ،یک چادر مشکی و یک حلقه ساده تمام خرید ازدواجشان بود. بعد از عقد رفتند تبلیغات سپاه. فرمانده سپاه آقای شمخانی بود. سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از آن بچههای سپاه یک تئاتر طنز اجرا کردند. بعد هم رفتند روستای ابودبس. زندگی مشترکشان توی اتاق مهمان خانه مادر شوهرش شروع شد. اتاقی که آماده شده بود برای پذیرایی از میهمان و حالا شده بود اتاق حاج حمید و پری. اتاقی که منحصر خودشان نبود و گهگاه که مهمان میآمد توی همان اتاق وارد میشد.
دو هفته از ازدواجشان میگذشت اوضاع شلوغ و درهم و برهم مرزها آنقدر حاج حمید را مشغول کرده بود بود که گاهی دو سه روز یک بار میتوانست بیاید سری به پری بزند. آن هم چه آمدنی، بیشتر وقتش توی راه میگذشت. نرسیده خانه دوباره راهی میشد. تحمل شرایط برای پری سخت بود ولی نه آنقدر که گلایه کند. حاج حمید هم طاقت این دوری را نداشت. این شد که دو هفته بعد از ازدواجشان از طرف سپاه خانهای مصادرهای در کیانپارس را در اختیار حاج حمید گذاشتند. خانهای بزرگ و وسیع که صاحبش با پیروزی انقلاب به خارج از کشور گریخته بود. دو اتاق خانه را حاج حمید و پری برداشتند و ما بقی قسمتهای خانه هم بین دو نفر از بچههای سپاه تقسیم شد.
پدر و مادر حاج حمید به این جدایی راضی نبودند، آنقدر پسرشان را دوست داشتند که به همان دیدارهای گهگاهش راضی بودند، ولی شرایط شغلی حاج حمید هر اختیاری را سلب میکرد. اسباب و اثاثیه اندکشان را جمع کردند و راهی اهواز شدند.
خانه جدیدمان یک خانه مصادره ای 500 متری بود که با دو پاسدار دیگر باید در آن ساکن میشدیم. جلوی ساختمان اصلی یک حیاط بزرگ بود با یک راهروی تقریبا عریض به حیاط پشتی وصل میشد که یک اتاق سرایداری و یک سرویس بهداشتی داشت. باغچهها را که رد میکردیم وارد ساختمان اصلی میشدیم. انتهای ساختمان3 اتاق خواب داشت که دو تایش را ما برداشتیم هرچند همان یک اتاق هم برایمان زیاد بود. وسیلهای نداشتیم که بخواهیم پرش کنیم. در هر سه اتاق خواب به داخل هال باز میشد. آشپزخانه بزرگی هم بود که هر سه خانواده مشترک از آن استفاده میکردیم.
قبل از انقلاب حاج حمید توی یک شرکت خصوصی کار کرده بود و کمی پسانداز پیش پدرش داشت. مستقل که شدیم پدر حاج حمید آمد و با هم رفتیم خرید. یک کولرگازی، یک یخچال، کمی خردهریز آشپزخانه، یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید و یک موکت ضخیم تمام خریدمان شد. پدر حاج حمید اصرار داشت به جای موکت فرش بخریم ولی حمید زیر بار نرفت. میگفت وقتی میشود روی همین موکت نشست چه نیازی هست حتما فرش بخریم؟ زندگیمان کمی روی نظم افتاده بود. آمد و رفتهای حاج حمید هم بیشتر شده بود نه اینکه هر روز بیاید ولی حداقل هروقت فرصت میکرد حتی شده برای چند ساعت سری به خانه میزد.
حاج حمید همان اول که آمد خواستگاریام گفته بود همراه و همرزم میخواهم. سر همین حرف مرا با خودش برد تبلیغات سپاه. آنموقع محل تبلیغات سپاه انتهای خیابان باغ معین بود یک اتاق 12متری شلوغ و پلوغ که اعضای آن مدام در تکاپو بودند. مرا به آقای جمالپور معرفی کرد و گفت: همسرم توی کارهای هنری فعاله، میتونه اینجا به شما کمک کنه. اینطوری بهتر شد. حداقل در نبودن حاج حمید من هم سرم گرم بود و کمتر تنها میماندم.
زینب سادات سید احمدی/ جنات فکه
- ۹۶/۰۱/۲۲