زخمی فته 88 شهید مدافع حرم شد 2
شهید شدی یا شوخی میکنی!
مهدی بهارلو همکار شهید هم میگوید: شوخطبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکارانمان او را خیلی دوست داشته باشیم. الان که شش ماه از شهادتش گذشته هیچ کدام از ما باور نمیکنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه میکردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی میکنی؟» شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزباللهیهای مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید.
بابای پشت ابر
بعد از چند دقیقه گفتوگو، محمد گزیان قاب عکس شهید کریمی را به حنانه میدهد تا از او عکس بگیرد. حنانه قاب را به دست میگیرد و با انگشتهای کوچکش خطوط چهره بابا را از پشت شیشه قاب ترسیم میکند. به نظرم میرسد چطور یک پدر میتواند دو دختر مثل دستهگلش را رها کند و چند صد کیلومتر دورتر از خانه و کاشانه به شهادت برسد. همین سؤال را از همسر شهید میپرسم و پاسخ میدهد: شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند. ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...» من این پیام را هنوز نگه داشتهام. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.
از حنانه میپرسم: خاطرهای از بابا داری؟ پاسخ میدهد: مدرسه من درست روبهروی محل کار بابا بود. صبحها من را سوار موتورش میکرد و به مدرسه میرساند. بعد که تعطیل میشدیم، دنبالم میآمد و با هم به محل کارش میرفتیم تا کارش تمام شود و به خانه بیاییم. من همهاش جلوی موتور بابا نشسته بودم و با او این طرف و آن طرف میرفتیم. خیلی با هم دوست بودیم. الان دلم برای بابا تنگ میشود. شش ماه است که او را ندیدهام. بعد شعری را که برای بابا گفته و در مراسم مختلف خواندهاست را از بر میخواند:
در سوریه ماه پشت ابر است هنوز/ مأمور به انتظار و صبر است هنوز/ اما به شغالزادهها ثابت شد / این بیشه پر از مرد است هنوز/ از شام بپرس دشمنی یعنی چه / آن دلهره نگفتنی یعنی چه؟/ روباهصفتان حلب میدانند/ بیباکی مرتضی کریمی یعنی چه؟/ میآیم با شمیم زخم لاله/ به دستم خون اولاد سه ساله/ چهل بار از کتابی سرخ خواندم/ مصیبتنامه یاس سه ساله.
یاسهای چشم انتظار
حنانه از مصیبتنامه یاس سه ساله آقا اباعبدالله الحسین(ع) میگوید که 14 قرن پیش از جور اشقیا در خرابههای شام جان داد و حالا امثال آقا مرتضیها، یاسهای خردسال خود را رها میکنند تا تاریخ غمبار تشیع دیگر تکرار نشود. یاس خردسال شهید کریمی، ملیکای شش ساله است که با چشمان کنجکاوش گفتوگوی مادرش با ما را به دقت رصد میکند و در سکوت گوش میدهد. همسر شهید با اشاره به سخن برخی از طعنهزنندگان میگوید: واقعاً ماندم آنها روی چه حسابی این حرفها را میزنند. من میگویم واقعاً چه کسی راضی میشود یک روز بچههایش را نبیند. مگر میشود پدری دنیایی از عشق و علاقهاش به خانواده و دو دخترش را با پول معاوضه کند؟ آقا مرتضی عاشق خانواده و بچههایش بود و حنانه و ملیکا را خیلی دوست داشت.
11 روز تا شهادت
شهید مرتضی کریمی دهم دیماه 94 اعزام میشود و 11 روز بعد در 21 دیماه به شهادت میرسد. همسر شهید از آخرین روزهای جدایی و وداع میگوید: آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش میرفت منتها مشکلاتی برایمان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمیزد. من اینها را که میدیدم میفهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او میگفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم. اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود. آن وقتها یکسالی میشد که از مرگ خواهرش میگذشت و مادرشوهرم به او میگفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. میخواست با این حرفها مانعش شود. ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟
بالاخره هم دهم دیماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو. اما آقا مرتضی آنقدر خوشحال بود که میخواست پرواز کند. واقعا هم پرکشید و رفت. از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانیاش ناراحت بودم، با شوخی سعی میکرد دلم را به دست بیاورد. اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
زخمی فتنه 88 شهید دفاع از حرم
«شهید مرتضی کریمی بسیجی ولایتمداری بود که هر وقت احساس تکلیف میکرد تمام قد وارد میدان میشد. یکبار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محلهمان برای بهبودیاش دعا کردند.» همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف میکند که فتنهگران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بیخبر از همهجا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع میشود. مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، میگوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آمادهباش میدادند. بنابراین چند تا از بچهها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشیشان را خاموش کرده بودند تا آمادهباش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آمادهباش به مصاف فتنهگران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنهگران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عملگرایی و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایتمداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عملگرایی چیزی جز شهادت نبود.
- ۹۵/۰۴/۱۸