شش سال زندگی مشترک با شهید علی شاهسنایی به روایت همسر ۲
از اوضاع سوریه خبر داشتید؟
تا حدودی. وقتی به رفتنش رضایت دادم گفت تو باید مادرم را هم راضی کنی. اگر تو بگویی، او هم راضی می شود. کارهای رفتنش خیلی زود فراهم شد. شخص دیگری قرار بود برود، ولی قسمت علی آقا شد. ظرف مدت دو روز کارهای رفتش انجام شد. من هم با مادرشان صحبت کردم و ایشان هم راضی به رفتن شدند.
از روز رفتنشان بگویید.
روز 23 آبان 94 روز سختی بود.من اصلا نمی توانستم جلوی گریه هایم را بگیرم. از دو، سه روز قبلش گریه می کردم. وقتی دید من خیلی ناراحتم،گفت بیا استخاره کنیم. قرآن را باز کرد و آیه ای که آمد را به من نگفت و قرآن را بست. گفت یک بار دیگر هم استخاره می کنیم... دوباره قرآن را باز کرد و گفت ببین خوب آمد. می گفت کاش موقع رفتن، زهرا خواب باشد. البته دخترم آن موقع خیلی متوجه نمی شد. اتفاقا خواب هم بود. خداحافظی کرد و رفت.خیلی روز سختی بود.الان فکر میکنم اگه آن روز من می دانستم که برنمیگردد چه حالی به من دست میداد!
فکر میکردید این رفتن، شهادت را به دنبال داشته باشد؟
مدتی که سوریه بود خیلی فکرم درگیر بود.پیش خودم حس می کردم که می روم و می نشینم سر مزارش. دو شب قبل از راهی شدن، به من گفت بیا می خواهم کمی با تو درددل کنم. اصلا ظرفیت حرف زدن از شهادت را نداشتم. اسم شهادت که می آمد، گریهام می گرفت و علی آقا هم دیگر ادامه نمی داد. بعد از شهادت با خودم گفتم کاش آن روز اجازه داده بودم حرفهایش را زده بود.
سوریه که بودند تماس میگرفتند؟
یک موتور زیر پایش بود و مرتب صبح و شب زنگ می زد، اما یکی، دو بار هم تماس گرفت و گفت ممکن است سه، چهار روزی نتواند خبری از خودش به ما بدهد.خیلی به فکر بود. از زهرا می پرسید. می گفت چیزی کم و کسر ندارید. هربار زنگ میزد اولین چیزی که میپرسیدم این بود که کی می آیی؟! می گفت اجر صبرت را از بین نبر، تحمل کن.
و چطور خبر شهادتشان را به شما دادند؟
38 روز از رفتنش میگذشت که به آرزویش رسید. اول به من گفتند که یک پای علی آقا قطع شده است و قرار است عملی روی پایش انجام بگیرد که خیلی سخت و حساس است. وقتی به خانه پدرعلی آقا رفتم از فضای حاکم متوجه شدم، علی شهید شده است.
و حال شما در آن لحظه...؟
30 آذر ماه شهید شده بود، ولی ما دو روز بعد از شهادتش خبردار شدیم. باورم نمیشد، همهاش میگفتم دروغ است. علی آقا به من قول داده بود که برمی گردد، اما هرچه زمان میگذشت مطمئن میشدم که دیگر برگشتی در کار نیست.
نحوه شهادتشان به چه صورت بود؟
از دو ناحیه سفید ران و پهلو مورد اصابت تیر تک تیرانداز قرار گرفته و دچار خونریزی شدید شده بود. وقتی همرزمانش به عقب انتقالش میدهند، زنده بوده، اما چون خیلی خون از دست داده بود، به شهادت می رسد. البته قبل از انتقال هم در بیسیم اعلام کرده بود که حالش خوب نیست و از بچه ها هم خواسته بود که برای انتقالش پیش روی نکنند. دوستانش می گفتند، انتقال علی آقا به عقب سخت بود. ظاهرا خیلی نزدیک نیروهای داعش بوده و بچه ها با زیاد کردن انفجار توانسته بودند او را به عقب بیاورند.
با پیکرش وداعی هم داشتید؟
شبی که علی را آوردند، من خیلی دوست داشتم برویم خانه خودمان، ولی نشد. در یکی از اتاقهای منزل پدرشان با هم وداع داشتیم. آن شب شاید حرف هایی که به او گفتم آرامم کرد. صورتش را که دیدم، حس کردم کنارم نشسته است.
و آخرین خواستهتان از ایشان چه بود؟
گفتم فقط من را یادت نرود...!
از همسرتان برای زهرا حرف می زنید؟
هنوز خــیلی کوچــک است، اما خــوب به هر حال حرف های اطرافیان هم بی تاثیر نیست. اوایل که علی آقا سوریه بود خیلی تلاش کردم زهرا، بابا گفتن را یاد بگیرد. بعضی وقت ها هم می گفت بابا، اما علی آقا که زنگ می زد نمی گفت. الان به عکس علی نگاه می کند و این کلمه ها را تکرار می کند:بابا ...بعضی اوقات هم با گوشی صحبت می کند و می پرسد بابا کجایی...؟!یک بارهم نصف شب بیدار شد و به من گفت بابا را ببین.عــکس علی را نشــان می داد و می خندید...
وصیتنامهای هم داشتند؟
بله. روزی که می خواست به سوریه برود، گفتم علی آقا وصیتنامه نوشتی؟!گفت نه ننوشتم. بعد از شهادتش همکارش وصیتنامه اش را آورد. قبل از اعزام زمانی که در پادگان بوده وصیتنامه اش را نوشته و داخل کمد گذاشته بود و به همکارش گفته بود اگر من شهید شدم این را به همسرم برسان. وصیتنامه اش را با صحبت از توحید و یگانگی خدا شروع کرده بود و برای پدر و مادر و بچه های هیاتشان و جایی هم برای من نوشته بود.
سفارششان به شما چه بود؟
خیلی سفارش به تربیت زهرا کرده بود و گفته بود من بابت زهرا خیالم خیلی راحت است. زهرا را مثل خودت تربیت کن.
بعد از شهادت چه وسایلی از ایشان را برای شما آوردند؟
پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند .آنها را هم همانطور، نگه داشتهام. حتی لباس هایش را هم نشستم تا عطر تنش بماند برای زهرا وقتی سراغ پدرش را گرفت.
با دلتنگیهایتان چطور کنار میآیید؟
علی آقا خیلی آدم پر انرژی و با روحیه ای بود. اگر من حالم خوب نبود همه تلاشش را می کرد که من خوشحال شوم. نشده بود یک ساعت با هم قهر باشیم. شاید می دانست عمرش اینقدر کوتاه است.همیشه به من خواندن زیارت عاشورا را سفارش می کرد.
فرزانه فرجی / اصفهان زیبا
- ۹۶/۰۱/۲۱