شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید
یادی از شهید مدافع حرم، علی امرایی؛
شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید
مادر شهید ادامه میدهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراجالشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکیاش را روی سینهاش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - دل بریدن از دنیا در اوج جوانی و رفتن به دل خطر و جستوجوی شهادت، مصداق بارز سخن پیر ماست که فرمود: «شهادت، هنر مردان خداست» هنر مردانی چون علی امرایی که درست در سن 30 سالگی از این دنیا برید و فردا را فدا کرد تا فردایی دیگر را پدید آورد. در این گزارش، پای صحبتهای نزدیکان این شهید نشستیم تا با گوشهای از زندگی عاشقانه یک شهید آشنا شویم.
شهید علی امرایی، حدود ده سال پیش وارد سپاه شد و در نیروی قدس هم خدمت میکرد. فرمانده پایگاه بسیج سیدالشهدا(ع) در میدان نماز شهر ری بود.
علی امرایی متولد دی 1364 آخرین فرزند خانواده و مجرد بود که خاطرات زیادی به یادگار مانده است. اما مهمترین ویژگی او این بود که در کار خیر خیلی فعال بود.
پدرش میگوید: به ایتام و خانوادههای بیبضاعت خیلی توجه و رسیدگی میکرد. برای حفظ احترام، بیشتر شبها مبادرت به بردن هدیه برای خانوادههای آبرومند میکرد. این را بعدها برای ما تعریف کردند. شهید به شهادت دوستان و آشنایان و اهالی محل از این نظر زبانزد بود.شهید، به من و مادرش خیلی ارادت و محبت داشت. دو روز قبل از آخرین سفر خود به سوریه، همه اعضای خانواده را به آقا علیآباد که یک مکان زیارتی است برد. فردای آن شب که سیزده رجب بود روزه گرفت، بعد از آن شبانه به جمکران رفتیم. شب در آنجا ماندیم و نزدیک ظهر به تهران برگشتیم. فردای آن روز علی به سوریه رفت. شهید، قبل از آن چند بار به سوریه رفته بود. اما این دفعه میدانست که بار آخر است. روزی که میخواست به سوریه برود به علی گفتم میشود نروی؟ گفت اگر من نروم چه کسی برود؟ آنجا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به من نیاز دارند. شهادت آرزوی علی بود.
سفر بیبازگشت
مادر شهید میگوید: علی فرزند شیرین، خیرخواه و دستودلباز و سرشناسی بود. به فقرا کمک میکرد. طبق دلنوشتههایش از 15 سالگی در همه کارهایی که انجام میداد دنبال شهادت بود. دفعه سومی بود که به سوریه میرفت. دفعه اول، دو سال پیش بود که 45 روزه رفته بود. دفعه دوم مدت کمتری در سوریه بود و دفعه سوم بعد از 45 روز شهید شد.
آخرین بار با من و خواهرش صحبت کرد. هر موقع به حرمین حضرت رقیه و حضرت زینب(س) میرفت با ما تماس میگرفت که ما به این دو بیبی سلام دهیم. میگفتم برای ما و خواهرت دعا کن. گفت انشاءالله. هر شب، یا ما تماس میگرفتیم یا او با ما تماس میگرفت.
شب چهارم ماه مبارک بود که با علی تماس گرفتیم ولی جواب نداد. با خودمان گفتیم شاید خواب باشد. ولی علی در همان روز ساعت چهار بعدازظهر شهید شده بود و ما نمیدانستیم.
آن شب دچار اضطراب و دلشوره شدیدی شدیم. من خیلی بیقرار بودم. فردا صبح حدود ساعت 10 پسر بزرگم محمدآقا که در سپاه مشغول است، به خانه ما آمد. گفت مادر دوستانم میخواهند به منزل ما تشریف بیاورند. گفتم علی شهیده شده؟ گفت نه. گفتم علی شهید شده است. به دلم برات شده که شهید شده و در این 45 روز که در سوریه بود آمادگی شهادتش را داشتم. گفت نه. علی مجروح است و در بیمارستان بقیهًْالله بستری شده. گفتم: نه علی شهید شده است.
پسرم محمد، تلفن منزل را قطع کرد که کسی خبر شهادت علی را به من ندهد. ولی من خودم به محمد گفتم که علی شهید شده است. میدانستم که علی شهید شده است. خود علی هم روزی که میخواست به سوریه برود گفت مادر من دارم میروم و شاید دیگر برنگردم. گفتم علی انشاءالله برمیگردی. وصیتنامهاش را از قبل نوشته بود. خودش هم به دلش برات شده بود که از این سفر برنمیگردد.
پدر شهید ادامه میدهد: وقتی علی جواب تلفن ما را نداد، دچار دلشوره شدیم. من احتمال شهادتش را دادم. وقتی دوستان پسرم گفتند که مجروح شده، گفتم نه علی شهید شده است. علی مداح بود و در کار هیئت و این جور برنامهها سر از پا نمیشناخت. همیشه دنبال شهادت بود و برای شهادتش همیشه دعا میکرد. وقتی ما دلنوشتههایش را پیدا کردیم متوجه شدیم که در واقع او به آرزویش رسیده است. علی با خواهر و برادرش زیاد صحبت و درد دل میکرد. از قبل در مورد رفتن به سوریه و اینکه حتما شهید میشود فقط با دوستانش صحبت کرده بود. خیلی به ما احترام میگذاشت و اصلا نمیخواست ما ناراحت شویم.
- ۹۷/۰۲/۲۹