شهید کردانی نابغه ای که تاریخ شهادت خود را پیش بینی کرده بود ۲
وقتی خبر شهادتش رسید
پدر شهید عباس کردانی در ادامه میگوید: چند روزی از رفتن او میگذشت که شایعه شد عباس شهید شده است. این شایعه بین مردم خضّامی و دوست و آشنا پیچیده بود ولی از هیچ منبع موثقی خبری در رابطه با صحت این مطلب به ما که خانوادهاش بودیم نرسیده بود. من این شایعه را باور نکردم و میگفتم چطور ممکن است عباس شهید شده باشد ولی هیچ منبعی خبر شهادت او را به ما اطلاع نداده باشد! تا اینکه یک روز خود عباس تماس گرفت با ما و گفت که شنیده خبر شهادتش در میان مردم پیچیده است و ما را از سلامت خودش مطمئن کرد. این ماجرا گذشت تا اینکه یک شب تلفن همراهم زنگ خورد. عباس بود، بعد از احوالپرسیهای عادی و معمولی گفت: پدر، من بیشتر از این موقعیت و شرایط صحبت کردن ندارم، به تکتک خواهرها و برادرهایم سلام مرا برسان و بعد خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد. روز بعد حدود ساعت هشت صبح یکی از پسرانم به نام الیاس سراغ من آمد و گفت پدر میخواهم سر زمین کشاورزی برای آبیاری محصول بروم. ما زمین کشاورزی داشتیم و پسرم گندم کشت کرده بود، من هم با او همراه شدم تا به اتفاق به محصول سرکشی کنیم. سر زمین که رسیدیم تلفن همراه پسرم زنگ خورد. متوجه شدم دارد به طرز خاصی صحبت میکند. تلفن را که قطع کرد گفت پدر باید به خانه برگردیم. من با تعجب گفتم: چرا باید برگردیم؟ سوریه اتفاقی افتاده؟ جواب داد بله. عباس شهید شده است! من گفتم الیاس قبلا هم شایعه شده بود که عباس شهید شده ولی معلوم شد حقیقت ندارد. من به این خبر هم نمیتوانم اعتماد کنم. همان موقع سریع حرکت کردیم به سمت منزل. یکی از دوستان عباس هم آمد منزل ما و به من گفت: حاج آقا من باور نمیکنم عباس شهید شده باشد. باید خودم زنگ بزنم سوریه تا مطمئن شوم. با فردی در سوریه تماس گرفت و بعد از اینکه تلفن را قطع کرد گفت: حاج آقا خبر واقعیت دارد و عباس شهید شده ولی پیکر او در محلی قرار دارد که امکان بازگرداندن آن به عقب فراهم نیست. حدود سه شب و چهار روز طول کشید تا توانستند پیکر عباس و چند نفر دیگر از همراهانش را به عقب برگردانند. مراسم تشییع پیکر عباس بسیار باشکوه برگزار شد. زمانی که میخواستند عباسم را در قبر بگذارند من بالای سر عباس رفتم و چهرهاش را بوسیدم و از فرزندم خداحافظی کردم.
میگفت؛ من اهل این دنیا نیستم
پدر شهید در ادامه اظهار میکند: یکی از خصوصیات عباس این بود که خیلی رازدار بود. از همان کودکی هیچ وقت راز دلش را به کسی نمیگفت هیچگاه از کارهایش برای من و دوستانش تعریف نمیکرد. یک روز در اتاق نشسته بود که آمدم و کنارش نشستم، و درباره شغل و زندگی آینده با او مشغول صحبت شدم. عباس گفت: پدرجان من اگر کاری انجام میدهم به خاطر خداست و هدف دیگری ندارم. نه مال و ثروت میخواهم و نه قصد ازدواج دارم. به او گفتم عباسجان اجازه بده برای ازدواجت اقدامی بکنیم. ولی قبول نکرد. میگفت من عمر زیادی ندارم، اهل این دنیا نیستم. میگفت اگر روزی شرایطی پیش آمد و به جنگ رفتم و به شهادت رسیدم همسر و فرزندانم دچار سختی خواهند شد. این دلایل را میآورد و به همین صورت ما را از پیگیری برای ازدواجش منصرف میکرد.
همراه قاسم سلیمانی در عراق
پرویز کردانی برادر شهید نیز در رابطه با اعزام عباس به سوریه میگوید: برادرم از هفت، هشت سال قبل به همراه سردار تقوی، سردار سلیمانی، سرهنگ شهید محمدی و سرهنگ شهید قربانی رفت وآمد زیادی به کشور عراق داشت، زمانی که به عراق میرفت از پدرم اجازه نمیگرفت.دائم در منطقه بود، فعالیت عباس در منطقه آموزش نظامی و تخریبچی بود. در سوریه هم آنگونه که همرزمانش بیان کردند، تخریبچی بود، دوستانش میگفتند که جلوتر از بقیه میرفت و راه را باز میکرد. البته عباس چند مرتبه در سوریه مجروح و جانباز شده بود، به پاهایش تیر و ترکش اصابت کرده و از ناحیه گوش هم زخمی شده بود اما بعد از مداوا و معالجه جراحات دوباره به سوریه برگشت.
وی در باره برادر شهیدش میگوید: عباس آقا درباره حوادث منطقه در منزل صحبت نمیکرد، چون خیلی ساکت و آرام بود و تا با او حرف نمیزدیم چیزی نمیگفت. همیشه قبل از این که به عراق یا سوریه برود نزد برادر بزرگترم میرفت و سفارش پدر را به ایشان میکرد. همیشه میگفت اگر من برنگشتم مواظب پدر باشید، خیلی نگران پدرم بود، همیشه مراقب بود که غذای پدر دیر نشود یا مشکلی نداشته باشد.
- ۹۵/۰۷/۱۷