شهید کردانی نابغه ای که تاریخ شهادت خود را پیش بینی کرده بود۳
بیشتر حقوق خود را خرج نیازمندان میکرد
صبور کردانی خواهر شهید نیز در رابطه با برادر شهیدش میگوید: 11 سال قبل مادرمان به علت یک بیماری سخت فوت شد. این اتفاق در روحیه ما تأثیر بسیار منفی داشت به طوری که من تا مدتها از دوری او بسیار بیتاب بودم و زیاد سر مزار مادرم حاضر میشدم. عباس در آن روزهای سخت تکیهگاه بسیار خوبی برای ما بود. گاهی به من میگفت چرا این همه بیتابی میکنی؟! ما که از بیبی زینب کبری سلامالله علیها و مادرشان بالاتر نیستیم. آنها در دوران حیات خود بسیار مصیبت دیدند و سختی کشیدند ولی در برابر همه آنها صبر میکردند. عباس عقیده داشت بیتابیهای زیاد من روح مادرمان را آزرده خواهد کرد. آنقدر در این رابطه با من صحبت کرد تا بالاخره توانست مرا آرام کند. حتی کتابی تهیه کرد که موضوع آن برزخ و قیامت بود و به من داد تا با مطالعه آن اطلاعاتم در مورد مرگ و جهان پس از مرگ بیشتر شود، شاید به آرامتر شدن من کمکی کند. همین اتفاقات موجب شد تا من و عباس از نظر عاطفی بسیار به یکدیگر وابسته شویم. اغلب اوقات عباس دغدغهها و حرفهایش را با من مطرح میکرد. زمانی که درحال صحبت کردن بود عادت داشت به چشمهایم خیره شود و چشم برندارد تا حرفهایش تمام بشود. در وصیتنامهای که از او به یادگار مانده است قید کرده که از خواهرم بخواهید مرا حلال کند. زیرا او بعد از فوت مادرمان در حق من مادری کرد.
خواهر شهید در ادامه میگوید: به یاد دارم یکبار که درحال انجام کارهای منزل بودم، دیدم عباس ساک و وسایل شخصی خود را از اتاق برداشت و بعد خیلی ناگهانی به من گفت میرود و تا مدتی به خانه برنمیگردد! بعد هم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. من هم از او سوال نکردم که قصد دارد به کجا برود. تا اینکه خودم و خانواده نگران غیبت او شدیم. من پیگیر شدم تا ببینم آیا میتوانم نشانی از او پیدا کنم یا نه؟ به همین خاطر به درب منزل یکی از دوستان نزدیکش رفتم و سراغ عباس را گرفتم ولی او هم از حال برادرم بیخبر بود. میدانستم عباس با سپاه هم مرتبط است. بنابراین سری هم به آنجا زدم ولی باز نتیجهای نگرفتم. بعد از آن هم خیلی به دنبال ردی از عباس بودم ولی تمام تلاشهایم بیفایده بود. حدود یک ماه از رفتن او میگذشت. و من در این مدت بسیار نگران و درمانده شده بودم. تا اینکه یک روز از شدت دلتنگی و نگرانی بسیار گریه کردم و به فکر فرو رفته بودم که همان موقع ناگهان عباس بصورت غیرمنتظره وارد خانه شد! آنقدر جا خوردم که ظرفها از دستم رها شد و به زمین افتاد. چهرهاش ژولیده بود، ریشهایش بلند شده و لباسش کثیف و نامرتب بود. هر چه از او پرسیدم در این مدت کجا بوده، هیچ جوابی نداد و فقط میگفت اجازه بده به حمام بروم و بخوابم! حتی حاضر نشد که غذا هم بخورد. در حدود دو روز استراحت کرد. در این دو روز فقط میخوابید. بعد از آن هم به آرایشگاه رفت و موها و صورتش را مرتب کرد. وقتی از آرایشگاه به خانه آمد، دوباره سوال دو روز قبلم را تکرار کردم و از او خواستم درباره غیبت یک ماههاش توضیح بدهد. او گفت که در طول این مدت به کشورهای عراق، سوریه، لبنان، ترکیه و چند شهر ایران سفر کرده است. علت سفرهایش را پرسیدم. باز هم هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. البته قبل از سفر متوجه شده بودم که عباس مقدار زیادی غذای نیمه آماده که سریع و راحت طبخ میشدند تهیه کرده بود ولی علت کارش را جویا نشدم. از سفر که برگشت متوجه شدم تمام آن یک ماه را با همان غذاها سر کرده بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم بیشتر حقوق خود را برای کمک به نیازمندان هزینه میکرد. عباس مدتی را هم به قصد جهاد در کشور عراق گذرانده بود. بعد از شهادتش افرادی که همراه او بودند، برای ما تعریف میکردند که عباس برای زنان بیسرپرست عراقی و کودکان یتیم آنها، که جا و مکانی نداشتند و آواره بودند طی فعالیتهای جهادی خانههای کوچک و اتاقک مانند جهت سرپناه میساخته است.
- ۹۵/۰۷/۱۷