مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

عاشقی که به آرزویش رسید

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۱۰ ب.ظ


ناگفته‌های مهدیه بیگلری همسر شهید مدافع حرم ارتش؛ صادق شیبک؛

عاشقی که به آرزویش رسید 

شهید صادق شیبک

گفت «دیگه دارم به آرزوی دیرینه‌ام می‌رسم باید برم ماموریت و این ماموریت تقریبا دو ماه طول خواهد کشید»، از ماموریت‌هایی که همیشه در ارتش داشت آگاه بودم گفتم ‌اشکالی نداره موفق باشید...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - من با شهید مدافع حرم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران سروان صادق شیبک چهار سال زندگی کردم. در این مدت کوتاه از ایشان درس‌های معنوی بزرگی گرفتم و هر روزش برای من خاطره بود. از نظر اخلاق و رفتار، واقعا مثل فرشته بود، همیشه در کارهای خانه به من کمک می‌کرد و با ادبیاتی همچون شما سروری و شیرزنی بنده را مورد لطف قرار می‌داد.

روزی که برگه ماموریت اعزام به سوریه را عمه سادات امضا کرد خیلی خوشحال شد و سعی داشت این خوشحالی را به من و دخترش انتقال دهد، ولی به دنبال شرایط مناسب بود تا این خبر را بدهد. گفت «دیگه دارم به آرزوی دیرینه‌ام می‌رسم باید برم ماموریت و این ماموریت تقریبا دو ماه طول خواهد کشید»، از ماموریت‌هایی که همیشه در ارتش داشت آگاه بودم گفتم ‌اشکالی نداره موفق باشید، گفت باید شما را ببرم تبریز و کنار خانواده‌ام باشید. در راه تبریز به من گفت که امسال سال سختی در پیش خواهیم داشت. گفتم یعنی چی؟ گفت هم سال خوبی داریم و هم سال سختی. گفتم خوب بگو. جواب داد: تو شیرزن یک تکاور ارتشی هستی و باید بسیار قوی و مراقب «یسنا» باشی. گفتم که صادق چرا حرف نمی‌زنی؟ با لبخندی که همیشه روی لب داشت، رو به یسنا کرد و گفت مراقب مامان باش! اونجا بود که شوق شهادت را در چشمانش دیدم، اما باز هم می‌خواستم خودش به من بگوید. گفتم که کجا میری؟ گفت که اطراف تهران، فهمیده بودم که اطراف تهران این همه مقدمه برای رفتن ماموریت ندارد، صادق همین طور ادامه می‌داد، به یسنا گفت که مثل مامان شیرزن باش.

بعد ادامه داد: پدرم موقعی که می‌خواست برود سربازی زمان جنگ بود، بعد مامانم با سه بچه پدرم را راهی جبهه کرد. تو هم من را راهی کن. در آن لحظه دیگر شک من به یقین مبدل شد، توی دلم گفتم الان دیگه باید شیرزن باشم، باید به گونه‌ای رفتار کنم همانند مادرش و او را همراهی کنم. گفتم که ان‌شاءالله که میری و سالم برمی‌گردی. لبخندی زد و به حرف‌هایش ادامه داد. روز رفتن فرا رسید؛ خوشحال از اینکه راهش را پیدا کرده بود، رفت!

روز موعود فرا رسید؛ روزی که شهید شیبک به آرزوی دیرینه‌اش رسید. من اطلاع نداشتم، اما آن شب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم آقا صادق زنگ زد و من بهش گفتم خانه ما خراب شد، باز هم لبخندی زد و گفت حتما خیری هست نگران نباش خداوند از شما محافظت می‌کند. روز بعد خبر شهادتش را به ما اعلام کردند.

الان به ایشان افتخار می‌کنم که به هدفش رسید و به درجه شهادت نائل شد، شهید همیشه زنده است، من اصلا احساس نمی‌کنم که شهید شیبک کنارم نیست همیشه و در همه جا حسش می‌کنم و در کارهای روزانه‌ام همچون گذشته کمکم می‌کند. صادق به عنوان نیروهای مستشاری ارتش در سوریه حضور داشت و در آنجا مبارزات جانانه‌ای را با تکفیری‌ها انجام داد و در این راه به شهادت رسید.

هر لحظه برایش فاتحه و صلوات و قرآن می‌خوانم و ازش می‌خواهم که از خانم حضرت زینب (س) بخواهد که در روز قیامت ما را شفاعت کند. خواهرزاده‌ام به من پیامک زده بود که هر وقت از خواب بیدار شدی برای صادق صلوات بفرست. پا شدم و پیام را خواندم. گفتم ساعت سه نصف شب. یعنی چه اتفاقی افتاده. بعد بهش زنگ زدم و گفت که خواب دیدم که صادق آمده و می‌گوید که مهدیه امروز من را چشم‌انتظار گذاشت. یعنی فاتحه من را نخوانده است. آنقدر ناراحت شدم. بعد دیگه الان همیشه صبح‌ها می‌خوانم که اگر شب خوابم برد چشم‌انتظار نماند.

آقا صادق برگه دیدار رهبری امضاء کرد

بعد از شهادت آقا صادق، تنها خبر خوشحال‌کننده‌ای که به من دادند، دیدار چهره نورانی رهبر معظم انقلاب بود؛ واقعا باورش برایم سخت بود که آیا این دیدار فراهم می‌شود یا نه. روزی که به دیدار حضرت آقا رفتم و از نزدیک ایشان را زیارت کردم هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.

لحظه‌ای که حضرت آقا می‌خواست با من صحبت کند استرس عجیبی گرفتم، به من گفت شما که اهل ورزقان هستید به یسنا خانوم ترکی یاد بدهید و من عرض کردم ترکی را به یسنا آموختیم و با دو زبان حرف می‌زند، به ایشان قول دادم از این پس بیشتر زبان ترکی را بهش می‌آموزم. آقا یک قرآن هم به ما هدیه دادند که بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که به من داده شده است. با این دیدار کم کم آرامش خودم را به دست آوردم، رهبر عزیزمان به ما همسران شهدا که در آن جلسه بودیم فرمودند: صبور باشید، و صبرتان همانند حضرت زینب(س) زیاد باشد و ما نیز باید صبوری کنیم.

یک شب با یسنا تنها بودم. چراغ‌ها را خاموش کردم و برای یسنا کوچولو داشتم لالایی می‌خواندم تا خوابش ببرد. گفتم دخترم بابا کجاست؟ با دست کنار پنجره اتاق را نشان داد گفت اونجاست، من نگاه کردم ولی ندیدمش، دوباره دیدم به جای دیگری ‌اشاره کرد و باباش رو صدا می‌زد، یک بار دیگر آقا صادق داشت با یسنا بازی می‌کرد، دخترم صدایش می‌زد، یسنا همیشه آقا صادق را می‌بیند.

مدافعان حرم همچون شهدای دوران سراسر افتخار دفاع مقدس از همه چیز گذشتند تا امنیت همچنان در کشور پایدار باشد.

*روزنامه جوان

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">