عاشق اهل بیت از همه تعلقات برید و رفت
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ
یافتن
خانه شهید علی آقا عبداللهی در خیابان پاستور کار چندان دشواری نیست.
علاوه بر بنر نسبتاً بزرگ تصویر شهید مقابل کوچه محل اقامت پدر و مادرش،
حجلهای سرکوچهشان دیده میشود که حال و هوای دفاع مقدس را تداعی میکند.
نویسنده : علیرضا محمدی
یافتن
خانه شهید علی آقا عبداللهی در خیابان پاستور کار چندان دشواری نیست.
علاوه بر بنر نسبتاً بزرگ تصویر شهید مقابل کوچه محل اقامت پدر و مادرش،
حجلهای سرکوچهشان دیده میشود که حال و هوای دفاع مقدس را تداعی میکند.
تصویر شهید داخل حجله همراه با پرچم یازینبکبری(س) همه حکایت را یکجا
بیان میکند؛ جوانی دیگر از قبیله هاشمیون، برای حفظ حریم اهل بیت(ع) جانش
را فدا کرده و حالا ما آمدهایم تا در گفتوگو با خانوادهاش یادگاریهایی
را از خاطرات یک شهید به غنیمت ببریم. همراه من محمد گزیان از بچههای
عقیدتی نظارت حوزه 215 ایثار و آقای پهلوان از بچههای فرهنگی این حوزه
حضور دارند که هماهنگیهای لازم را با خانواده شهید به عمل آوردهاند. زنگ
در خانه را که به صدا درمیآوریم، زوایایی از زندگی شهید مدافع حرم دیگری
به رویمان گشود میشود.
رنگ و بوی یک شهید
محمدعلی آقا عبداللهی، پدر شهید از جانبازان درگیری با گروهک منافقین در اوایل انقلاب است. او از گروه ما در اتاقی پذیرایی میکند که هر گوشهاش با تصویر و یادگاریهای علی آقا عبداللهی آذین شده و رنگ و بوی او را دارد. روی میز ناهارخوری گوشه اتاق، تقدیرنامهها، عکسها و حتی لباس فرم سپاه شهید دیده میشوند که همگی از عشق و علاقه پدر و مادر شهید به تنها فرزند پسرشان حکایت میکند. سر حرف ما هم از موضوع تک پسری علیآقا باز میشود.
پدر شهید میگوید: خدا سه دختر قبل از علی به ما داده بود و او فرزند چهارم بود. تک پسر ما 10 مهرماه 1369 متولد و گل سرسبد خانهمان شد. مخصوصاً برای مادرش که خیلی رابطه عمیقی با پسرمان داشت. علی حدود 25 سال در این دنیا زندگی کرد و 23 دی ماه 1394 در منطقه خان طومان سوریه به شهادت رسید.
با یک حساب سرانگشتی متوجه میشوم که از زمان شهادت علی تنها شش ماه گذشته است و این از سختیهای کار ماست که باید داغ یک خانواده تازه عزیز از دست داده را با مرور خاطراتش تازه کنیم. اما چارهای نیست و پدر شهید با صبر و متانت خاصی از زندگی و منش علی میگوید: قبلاً خانه ما در چهارراه حشمتالدوله بود. چندسال بعد به خیابان پاستور آمدیم و همین جا ماندگار شدیم. علی از همان بچگی سر نترسی داشت. شجاع بود و جسورانه در خیلی از کارها وارد میشد. از وقتی که به یاد دارم، پسرم با بچه محلهای سابقش به مسجد و هیئات مذهبی رفت و آمد داشت. طی این سالها هیچ کدام از دوستانش را ندیدم که سر و وضع ناجوری داشته باشند. پدر خود من خادم مسجد بود و ریشه و نگاه مذهبی در خانهمان وجود داشت. شکر خدا علی هم معتقد و مذهبی بار آمد.
پاسدار سپاه انصار
سال 90 علی آقا عبداللهی وارد سپاه میشود و در دانشگاه افسری امام حسین(ع) تحصیل میکند. او همان راهی را میرود که به نوعی پدر و عمویش رفته بودند. پدر شهید در این خصوص میگوید: من اوایل انقلاب عضو کمیته بودم و در درگیری با منافقین هم جانباز شدم. بعدها کارمند مجلس شدم و دوسالی است که بازنشسته شدهام. منتها برادرم در کمیته ماند و قبل از بازنشستگی سرکلانتر دوم تهران شده بود. علی از کودکی به شغل عمویش علاقه نشان میداد و دوست داشت با ابزاری مثل بیسیم و اسلحه و این چیزها ور برود. به همین خاطر خیلی به محل کار من و عمویش میآمد و سال 90 هم که خودش سپاهی شد. قبل از آن هم که عضو بسیج بود در ناحیه سلمان، شهید محلاتی و نازیآباد فعالیت میکرد. با جسارتی که داشت روحیهاش با کارهای عملیاتی سازگار بود. در دفع فتنه 88 حضور فعالی داشت و آن طور که دوستانش میگویند، خیلی شجاعانه با آنها برخورد کرده بود. پسرم بعد از اتمام درسش در دانشگاه افسری در حفاظت سپاه انصار مشغول شد. محمد گزیان از همراهان گروه ما که از همدورهایهای شهید در بسیج ناحیه سلمان بود، در تکمیل صحبتهای پدر شهید میگوید: خود من در قضیه فتنه از نزدیک شاهد فعالیتهای علی آقا بودم. واقعاً سر نترسی داشت و در برخورد با فتنهگرها خیلی شجاع و نترس بود. امثال او توانستند مقابل موج فتنه بایستند و نگذارند دشمن از شرایط پیش آمده بهره ببرد.
داوطلب اعزام
پدر شهید در ادامه از نحوه اعزام پسرش به سوریه میگوید: حساسیتهای شغلی علی به گونهای بود که نمیتوانست به جمع مدافعان حرم بپیوندد. اما فرماندهاش تعریف میکرد که او آنقدر به اتاق من آمد و برای رفتنش اصرار و حتی التماس کرد که ترسیدم اگر اجازه ندهم برود، مرا نفرین کند. بنابراین با رفتن او موافقت کردم.
از پدر شهید میپرسم خود شما چطور اجازه دادید تک پسرتان به جایی برود که امکان بازگشتش نیست؟ در جواب میگوید: علی از خیلی وقت پیش بحث رفتنش را جسته و گریخته با ما مطرح میکرد. اوایل دقیقاً نمیدانستیم چه کار میخواهد بکند. فقط گاهی از ما میخواست برایش دعا کنیم و هر وقت کار اعزامش به مشکل برمیخورد میآمد و به من و مادرش میگفت حتماً شما از ته دل دعایم نکردهاید. به هرحال وقتی که بحث رفتنش جدی شد، من به او گفتم تکلیف زن و بچه ات چه میشود؟ پاسخی به من داد که دیگر نتوانستم بیشتر از این اصرار کنم. گفت دوستانم شهیدان فرامرزی و عبدالله باقری هر کدام دو، سه بچه داشتند و با این وجود رفتند. در ضمن ما که ادعا داریم اگر در عاشورا بودیم امام حسین(ع) را یاری میکردیم، الان هم باید اهل بیت را یاری دهیم و از حریمشان دفاع کنیم. مقابل استدلالهایش جوابی نداشتم و از طرفی مادر و همسرش هم راضی شده بودند. بنابراین دیگر حرفی نزدم و پسرم در تاریخ 22آذرماه 1394 اعزام شد.
عشق به فرزند
زهرا غزالان، مادر شهید تا اینجای گفتگو حرفی نزده و آرام در گوشهای نشسته است. برایم عجیب است که او با عواطف مادریاش زودتر از پدر شهید راضی به رفتن جگرگوشهشان شده است. چرایی این موضوع را میپرسم و مادر شهید میگوید: وقتی آدم یک نفر را خیلی دوست دارد، تمام آرزوها و خواستههای او برایش مهم میشود. من به خوبی میدانستم که علی در آرزوی رفتن است و بنابراین نتوانستم با خواسته قلبیاش مخالفت کنم. از طرفی همیشه توی روضهها فکر میکردم اگر امام حسین(ع) زمان ما بود، محال بود تنهایش بگذاریم. بنابراین روا نبود که از رفتن پسرم برای دفاع از حرم اهل بیت جلوگیری کنم. برایم سخت بود اما اجازه دادم که برود.
آخرین وداع
روز اعزام علی، پدر تک پسرش را تا محل اعزام بدرقه میکند. وقایع آن روز خیلی خوب در ذهن محمدعلی آقا عبداللهی پدر شهید ماندگار شده است. او میگوید: نمیدانم بگویم متأسفانه یا خوشبختانه! روز اعزام علی، من از صبح با او بودم. اول من را سوار موتورش کرد و با هم به خیابان جمهوری رفتیم تا کار بانکیاش را انجام بدهد. به خانه برگشتیم و همسر و فرزندش خانه ما بودند که بردم و آنها را رساندم و بعد علی را تا محل اعزامش همراهی کردم. نمیدانم چه حسی از درون به من میگفت این آخرین باری است که علی را میبینم و رفتنش را بازگشتی نیست.
اتکا به نفس
از مادر شهید میپرسم علی آقا تک پسرتان بود و گویا خیلی دوستش داشتید، این مسئله باعث نمیشد که لوس بارش بیاورید؟ لبخندی میزند و پاسخ میدهد: خیلیها همین را از من میپرسند. راستش اگر با من هم بود هر خواستهای علی داشت دوست داشتم برآورده کنم. منتها او متکی به نفس بود و تا آنجا که میتوانست روی پای خودش میایستاد و از ما چیزی نمیخواست. گاهی من اصرار میکردم از ما چیزی بخواهد و کمکش کنیم. اما حرفی نمیزد و کارش را خودش انجام میداد. اگر بخواهم یک روزی علی را تنها با یک صفت یاد کنم، همین اتکا به نفس و از آن مهمتر اعتماد به نفسش است. پسرم روحیه اعتماد و اتکا به نفس را به اطرافیانش هم سرایت میداد.
گریه برای یک زخم کوچک
امیرحسین تنها یادگار شهید است که اکنون حدود دو سال دارد. پای حرف که به او میافتد. مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش میگوید: ما اسفند 91 برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم. 30 اردیبهشت 92 هم که جشن شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگیشان رفتند. نوهام امیرحسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد. علی آنقدر امیرحسین را دوست داشت که یکبار میخواست ناخنش را بگیرد، اندازه سرسوزنی انگشت امیرحسین زخم شد و خون آمد. آن روز علی مثل اسپند بالا و پایین میپرید و میگفت دست پسرم زخمی شد. من گفتم چیزی نیست که چسب زخم میزنی خوب میشود. اما علی از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمیشد.
از مادر شهید میپرسیم با وجود این همه وابستگی که به شما و خانواده و خصوصاً فرزندش داشت چطور دل کند و رفت: هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگیها به خاطر ارزشها و اعتقاداتی که دارند، دل بکنند و بروند. علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یکجورهایی به امیرحسین کممحلی میکرد. من وقتی این رفتارش را دیدم، احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده میکند. حتی به یکی از خواهرانش گفتم: علی دارد آماده رفتن میشود.
عشق به حضرت زهرا (س)
سؤال مشترکم از پدر و مادر شهید این است که چه چیزی به فرزندشان آموختند که او را تامقام شهادت بالا برد؟ مادر شهید میگوید: علی به اهل بیت و خصوصا حضرت زهرا(س) عشق میورزید و هر خواستهای داشت به در خانه خانم میرفت. او با عشق اهل بیت بزرگ شده بود. یادم است وقتی هنوز کودک بود، پدرش رفت و برای او وسایل مورد نیاز را خرید و در خانه برایش هیئت راه انداخته بودیم و با دوستانش عزاداری میکردند. من از کودکی او را با خودم به روضه بردم و عشق اهل بیت را با شیرم در جانش آمیخته کردم. اما کار اصلی را خودش کرد و از همه تعلقات دل کند و رفت.
پدر شهید هم میگوید: من چهار سال در کمیته خدمت کردم و 30 سال هم کارمند مجلس بودم. همیشه سعی میکردم وجدان کاری را لحاظ کنم و نان حلال سر سفره خانواده بیاورم. اما همانطور که مادر شهید گفت کار اصلی را خودش کرد و عشق به اهل بیت را تنها در ادعا و لقلقه زبان نداشت، بلکه در عمل ثابت کرد و برای دفاع از حریم اهل بیت راهی شد.
من گلوله خوردم
شهید علی آقا عبداللهی 22 آذرماه 94 به سوریه اعزام میشود و چون تخصص مخابرات داشت، قرار میشود در همین واحد خدمت کند. اما روح بیقرارش باعث میشود با اصرار از مسئولان تقاضای اعزام به مناطق عملیاتی را بکند. پدر شهید میگوید: گویا علی برای اعزام به منطقه عملیاتی موافقت سردار سلیمانی یا سردار اصلانی را جلب میکند. یکی از همرزمانش تعریف میکرد یک روز ما به محل صعبالعبوری رسیده بودیم که دیدیم جوانی با لباس نظامی و اسلحه آنجا ایستاده است. از دیدنش تعجب کردیم. آنجا منطقهای صعبالعبور بود و مشخص بود که ایشان مسافت زیادی را پیاده آمده است. هویتش را پرسیدیم که گفت علی آقا عبداللهی است و موافقت سردار را برای کار عملیاتی گرفته است. اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به خالدیه خان طومان بروند. اما طی راه به کمین تروریستها میافتند و انصاری به شهادت میرسد. بعد از نماز مغرب و عشا هوا تاریک میشود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار میکنند. در این هنگام علی قصد میکند جلوتر برود. همرزمش میگوید ما که مهماتی نداریم. علی میگوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابلشان هستند، میگویند «لبیک یا زینب» که تروریستها هم فریب میزنند و میگویند «لبیک یا زینب»، این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر میروند که در محاصره آنها میافتند. همرزمش میتواند از محاصره فرار کند. اما علی میماند و بعد از آن کسی او را نمیبیند. آخرین حرفی که از طریق بیسیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم.
مادر شهید کلام آخر را میگوید: از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچههای سپاه شهادتش را تأیید کردهاند. اما من هنوز چشمانتظار آمدنش هستم. گمگشته خالدیه عاقبت بازمیگردد. تنها خواسته ما دیدار با حضرت آقاست که انشاءالله از طریق روزنامه شما درخواست ما به ایشان برسد و این دیدار محقق شود.
پیام شهید علی آقا عبداللهی به فرزندش امیرحسین
امیرحسین گلم، پسر بابا!
پسر عزیزتر از جانم سلام. در ابتدا برای شما دعا میکنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید. امیرحسین عزیزم اگرچه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و به خاطر نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خشنود باشند و میدانم با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو میشوم.
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمیتوانم ابراز کنم ولی بدان که تو همه بود و نبود پدرت بودهای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند.
من از تو میخواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من میشود.
رنگ و بوی یک شهید
محمدعلی آقا عبداللهی، پدر شهید از جانبازان درگیری با گروهک منافقین در اوایل انقلاب است. او از گروه ما در اتاقی پذیرایی میکند که هر گوشهاش با تصویر و یادگاریهای علی آقا عبداللهی آذین شده و رنگ و بوی او را دارد. روی میز ناهارخوری گوشه اتاق، تقدیرنامهها، عکسها و حتی لباس فرم سپاه شهید دیده میشوند که همگی از عشق و علاقه پدر و مادر شهید به تنها فرزند پسرشان حکایت میکند. سر حرف ما هم از موضوع تک پسری علیآقا باز میشود.
پدر شهید میگوید: خدا سه دختر قبل از علی به ما داده بود و او فرزند چهارم بود. تک پسر ما 10 مهرماه 1369 متولد و گل سرسبد خانهمان شد. مخصوصاً برای مادرش که خیلی رابطه عمیقی با پسرمان داشت. علی حدود 25 سال در این دنیا زندگی کرد و 23 دی ماه 1394 در منطقه خان طومان سوریه به شهادت رسید.
با یک حساب سرانگشتی متوجه میشوم که از زمان شهادت علی تنها شش ماه گذشته است و این از سختیهای کار ماست که باید داغ یک خانواده تازه عزیز از دست داده را با مرور خاطراتش تازه کنیم. اما چارهای نیست و پدر شهید با صبر و متانت خاصی از زندگی و منش علی میگوید: قبلاً خانه ما در چهارراه حشمتالدوله بود. چندسال بعد به خیابان پاستور آمدیم و همین جا ماندگار شدیم. علی از همان بچگی سر نترسی داشت. شجاع بود و جسورانه در خیلی از کارها وارد میشد. از وقتی که به یاد دارم، پسرم با بچه محلهای سابقش به مسجد و هیئات مذهبی رفت و آمد داشت. طی این سالها هیچ کدام از دوستانش را ندیدم که سر و وضع ناجوری داشته باشند. پدر خود من خادم مسجد بود و ریشه و نگاه مذهبی در خانهمان وجود داشت. شکر خدا علی هم معتقد و مذهبی بار آمد.
پاسدار سپاه انصار
سال 90 علی آقا عبداللهی وارد سپاه میشود و در دانشگاه افسری امام حسین(ع) تحصیل میکند. او همان راهی را میرود که به نوعی پدر و عمویش رفته بودند. پدر شهید در این خصوص میگوید: من اوایل انقلاب عضو کمیته بودم و در درگیری با منافقین هم جانباز شدم. بعدها کارمند مجلس شدم و دوسالی است که بازنشسته شدهام. منتها برادرم در کمیته ماند و قبل از بازنشستگی سرکلانتر دوم تهران شده بود. علی از کودکی به شغل عمویش علاقه نشان میداد و دوست داشت با ابزاری مثل بیسیم و اسلحه و این چیزها ور برود. به همین خاطر خیلی به محل کار من و عمویش میآمد و سال 90 هم که خودش سپاهی شد. قبل از آن هم که عضو بسیج بود در ناحیه سلمان، شهید محلاتی و نازیآباد فعالیت میکرد. با جسارتی که داشت روحیهاش با کارهای عملیاتی سازگار بود. در دفع فتنه 88 حضور فعالی داشت و آن طور که دوستانش میگویند، خیلی شجاعانه با آنها برخورد کرده بود. پسرم بعد از اتمام درسش در دانشگاه افسری در حفاظت سپاه انصار مشغول شد. محمد گزیان از همراهان گروه ما که از همدورهایهای شهید در بسیج ناحیه سلمان بود، در تکمیل صحبتهای پدر شهید میگوید: خود من در قضیه فتنه از نزدیک شاهد فعالیتهای علی آقا بودم. واقعاً سر نترسی داشت و در برخورد با فتنهگرها خیلی شجاع و نترس بود. امثال او توانستند مقابل موج فتنه بایستند و نگذارند دشمن از شرایط پیش آمده بهره ببرد.
داوطلب اعزام
پدر شهید در ادامه از نحوه اعزام پسرش به سوریه میگوید: حساسیتهای شغلی علی به گونهای بود که نمیتوانست به جمع مدافعان حرم بپیوندد. اما فرماندهاش تعریف میکرد که او آنقدر به اتاق من آمد و برای رفتنش اصرار و حتی التماس کرد که ترسیدم اگر اجازه ندهم برود، مرا نفرین کند. بنابراین با رفتن او موافقت کردم.
از پدر شهید میپرسم خود شما چطور اجازه دادید تک پسرتان به جایی برود که امکان بازگشتش نیست؟ در جواب میگوید: علی از خیلی وقت پیش بحث رفتنش را جسته و گریخته با ما مطرح میکرد. اوایل دقیقاً نمیدانستیم چه کار میخواهد بکند. فقط گاهی از ما میخواست برایش دعا کنیم و هر وقت کار اعزامش به مشکل برمیخورد میآمد و به من و مادرش میگفت حتماً شما از ته دل دعایم نکردهاید. به هرحال وقتی که بحث رفتنش جدی شد، من به او گفتم تکلیف زن و بچه ات چه میشود؟ پاسخی به من داد که دیگر نتوانستم بیشتر از این اصرار کنم. گفت دوستانم شهیدان فرامرزی و عبدالله باقری هر کدام دو، سه بچه داشتند و با این وجود رفتند. در ضمن ما که ادعا داریم اگر در عاشورا بودیم امام حسین(ع) را یاری میکردیم، الان هم باید اهل بیت را یاری دهیم و از حریمشان دفاع کنیم. مقابل استدلالهایش جوابی نداشتم و از طرفی مادر و همسرش هم راضی شده بودند. بنابراین دیگر حرفی نزدم و پسرم در تاریخ 22آذرماه 1394 اعزام شد.
عشق به فرزند
زهرا غزالان، مادر شهید تا اینجای گفتگو حرفی نزده و آرام در گوشهای نشسته است. برایم عجیب است که او با عواطف مادریاش زودتر از پدر شهید راضی به رفتن جگرگوشهشان شده است. چرایی این موضوع را میپرسم و مادر شهید میگوید: وقتی آدم یک نفر را خیلی دوست دارد، تمام آرزوها و خواستههای او برایش مهم میشود. من به خوبی میدانستم که علی در آرزوی رفتن است و بنابراین نتوانستم با خواسته قلبیاش مخالفت کنم. از طرفی همیشه توی روضهها فکر میکردم اگر امام حسین(ع) زمان ما بود، محال بود تنهایش بگذاریم. بنابراین روا نبود که از رفتن پسرم برای دفاع از حرم اهل بیت جلوگیری کنم. برایم سخت بود اما اجازه دادم که برود.
آخرین وداع
روز اعزام علی، پدر تک پسرش را تا محل اعزام بدرقه میکند. وقایع آن روز خیلی خوب در ذهن محمدعلی آقا عبداللهی پدر شهید ماندگار شده است. او میگوید: نمیدانم بگویم متأسفانه یا خوشبختانه! روز اعزام علی، من از صبح با او بودم. اول من را سوار موتورش کرد و با هم به خیابان جمهوری رفتیم تا کار بانکیاش را انجام بدهد. به خانه برگشتیم و همسر و فرزندش خانه ما بودند که بردم و آنها را رساندم و بعد علی را تا محل اعزامش همراهی کردم. نمیدانم چه حسی از درون به من میگفت این آخرین باری است که علی را میبینم و رفتنش را بازگشتی نیست.
اتکا به نفس
از مادر شهید میپرسم علی آقا تک پسرتان بود و گویا خیلی دوستش داشتید، این مسئله باعث نمیشد که لوس بارش بیاورید؟ لبخندی میزند و پاسخ میدهد: خیلیها همین را از من میپرسند. راستش اگر با من هم بود هر خواستهای علی داشت دوست داشتم برآورده کنم. منتها او متکی به نفس بود و تا آنجا که میتوانست روی پای خودش میایستاد و از ما چیزی نمیخواست. گاهی من اصرار میکردم از ما چیزی بخواهد و کمکش کنیم. اما حرفی نمیزد و کارش را خودش انجام میداد. اگر بخواهم یک روزی علی را تنها با یک صفت یاد کنم، همین اتکا به نفس و از آن مهمتر اعتماد به نفسش است. پسرم روحیه اعتماد و اتکا به نفس را به اطرافیانش هم سرایت میداد.
گریه برای یک زخم کوچک
امیرحسین تنها یادگار شهید است که اکنون حدود دو سال دارد. پای حرف که به او میافتد. مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش میگوید: ما اسفند 91 برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم. 30 اردیبهشت 92 هم که جشن شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگیشان رفتند. نوهام امیرحسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد. علی آنقدر امیرحسین را دوست داشت که یکبار میخواست ناخنش را بگیرد، اندازه سرسوزنی انگشت امیرحسین زخم شد و خون آمد. آن روز علی مثل اسپند بالا و پایین میپرید و میگفت دست پسرم زخمی شد. من گفتم چیزی نیست که چسب زخم میزنی خوب میشود. اما علی از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمیشد.
از مادر شهید میپرسیم با وجود این همه وابستگی که به شما و خانواده و خصوصاً فرزندش داشت چطور دل کند و رفت: هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگیها به خاطر ارزشها و اعتقاداتی که دارند، دل بکنند و بروند. علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یکجورهایی به امیرحسین کممحلی میکرد. من وقتی این رفتارش را دیدم، احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده میکند. حتی به یکی از خواهرانش گفتم: علی دارد آماده رفتن میشود.
عشق به حضرت زهرا (س)
سؤال مشترکم از پدر و مادر شهید این است که چه چیزی به فرزندشان آموختند که او را تامقام شهادت بالا برد؟ مادر شهید میگوید: علی به اهل بیت و خصوصا حضرت زهرا(س) عشق میورزید و هر خواستهای داشت به در خانه خانم میرفت. او با عشق اهل بیت بزرگ شده بود. یادم است وقتی هنوز کودک بود، پدرش رفت و برای او وسایل مورد نیاز را خرید و در خانه برایش هیئت راه انداخته بودیم و با دوستانش عزاداری میکردند. من از کودکی او را با خودم به روضه بردم و عشق اهل بیت را با شیرم در جانش آمیخته کردم. اما کار اصلی را خودش کرد و از همه تعلقات دل کند و رفت.
پدر شهید هم میگوید: من چهار سال در کمیته خدمت کردم و 30 سال هم کارمند مجلس بودم. همیشه سعی میکردم وجدان کاری را لحاظ کنم و نان حلال سر سفره خانواده بیاورم. اما همانطور که مادر شهید گفت کار اصلی را خودش کرد و عشق به اهل بیت را تنها در ادعا و لقلقه زبان نداشت، بلکه در عمل ثابت کرد و برای دفاع از حریم اهل بیت راهی شد.
من گلوله خوردم
شهید علی آقا عبداللهی 22 آذرماه 94 به سوریه اعزام میشود و چون تخصص مخابرات داشت، قرار میشود در همین واحد خدمت کند. اما روح بیقرارش باعث میشود با اصرار از مسئولان تقاضای اعزام به مناطق عملیاتی را بکند. پدر شهید میگوید: گویا علی برای اعزام به منطقه عملیاتی موافقت سردار سلیمانی یا سردار اصلانی را جلب میکند. یکی از همرزمانش تعریف میکرد یک روز ما به محل صعبالعبوری رسیده بودیم که دیدیم جوانی با لباس نظامی و اسلحه آنجا ایستاده است. از دیدنش تعجب کردیم. آنجا منطقهای صعبالعبور بود و مشخص بود که ایشان مسافت زیادی را پیاده آمده است. هویتش را پرسیدیم که گفت علی آقا عبداللهی است و موافقت سردار را برای کار عملیاتی گرفته است. اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به خالدیه خان طومان بروند. اما طی راه به کمین تروریستها میافتند و انصاری به شهادت میرسد. بعد از نماز مغرب و عشا هوا تاریک میشود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار میکنند. در این هنگام علی قصد میکند جلوتر برود. همرزمش میگوید ما که مهماتی نداریم. علی میگوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابلشان هستند، میگویند «لبیک یا زینب» که تروریستها هم فریب میزنند و میگویند «لبیک یا زینب»، این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر میروند که در محاصره آنها میافتند. همرزمش میتواند از محاصره فرار کند. اما علی میماند و بعد از آن کسی او را نمیبیند. آخرین حرفی که از طریق بیسیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم.
مادر شهید کلام آخر را میگوید: از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچههای سپاه شهادتش را تأیید کردهاند. اما من هنوز چشمانتظار آمدنش هستم. گمگشته خالدیه عاقبت بازمیگردد. تنها خواسته ما دیدار با حضرت آقاست که انشاءالله از طریق روزنامه شما درخواست ما به ایشان برسد و این دیدار محقق شود.
پیام شهید علی آقا عبداللهی به فرزندش امیرحسین
امیرحسین گلم، پسر بابا!
پسر عزیزتر از جانم سلام. در ابتدا برای شما دعا میکنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید. امیرحسین عزیزم اگرچه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و به خاطر نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خشنود باشند و میدانم با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو میشوم.
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمیتوانم ابراز کنم ولی بدان که تو همه بود و نبود پدرت بودهای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند.
من از تو میخواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من میشود.
منبع : روزنامه جوان
- ۹۵/۱۱/۱۵