عملیات تدمر...2.
از بعد نماز مغرب در محل نقطه ی رهایی با رعایت اصل پراکندگی،در نقاط مختلف تجمع کردیم،شام در ظرفهای یکبار مصرف توی تاریکی بین بچه ها توزیع شد...
هر کسی اصطلاحا توی فاز خودش بود، یکی از خونوادش که تو افغانستان بودن و مدت زیادی بود که نتونسته بود تلفنی باهاشون صحبت کنه(امکان تماس تلفنی با افغانستان،از طریق تلفن ثابت نبود) میگفت،یه نفر از اینکه وصیتنامه ننوشته و تا لحظاتی دیگه قراره بزنه به دل دشمن حرف میزد،دیگری(شهید ذوالفقار،علی احمد حسینی)دقدقه ی اینو داشت از وقتیکه اومده منطقه،خانومش ازش مکدره و تلفنی باهاش صحبت نکرده،فکرش مشغول بود،رزمنده ای از مشکلات حقوقی و اینکه اگر شهید بشم،آیا به خونوادش داخل ایران رسیدگی میشه،برا بچه ها میگفت،یه نفر هم بار اولش بود که تو عملیات شرکت میکرد،و دایم از روبرو شدن با دشمن میگفت و قدری دلهره داشت که با صحبتهای فرمانده سید ابراهیم،کاملا آروم شد و تمرکز پیدا کرد،
یکی هم گوشه ای خلوت کرده بود و سر به سجده گذاشته و با معبودش عشق بازی میکرد،کمی که دقت کردم متوجه شدم فرازهایی از مناجات امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه رو زمزمه میکنه..."مولای یا مولای، انت الخالق و انا المخلوق،و هل یرحم المخلوق الا الخالق...
مولای یا مولای،انت المعطی و انا السائل،و هل یرحم السائل الا المعطی...
یه دلاور هم با زمزمه ای که زیر لب داشت این شعر رو با لحنی حزین و لرزان که گویا حاکی از نزدیکتر شدن به معبود و لحظه ی دیدار بود،میخوند: "امشب شهادتنامه ی ،عشاق امضا می شود...فردا ز خون عاشقان، این دشت ،دریا می شود"
یه رزمنده هم که چند ساعتی بود صدای شوخی و خنده هاش نمیومد، سراغش رو گرفته و پیداش کردم،به شوخی بهش گفتم فلانی چرا ساکتی؟شب عروسی که وقت ولگردی نیست!!
گفت : به دلم برات شده بار آخرمه...
همه منتظر لحظه ی موعود بودیم...
بعد از حدود یکی دو ساعت،گفتند که کار با یه خرده تاخیر شروع میشه،اکثرا با تجهیزات هر کدوم در گوشه ای به استراحت مشغول شده و روی سنگ و خاک بیابان خوابشون برده بود، تا حدود یکساعت قبل از اذان صبح که بیدار شدن و اکثرا تیمم کردند و به دستور سیدابراهیم ،بچه ها به خط شدند و طبق معمول ،سید سخنرانی کرد و دستورات و تذکرات رو به بچه ها گوشزد کرد....
بعد از اون شیخ محمد هم با یه روضه ای دلمون رو کربلایی کرد و یکی دوتا از بچه ها هم به فیض رسوندن و عجب حال روحانی پیدا شد،اکثرا صورتها خیس و سیمها وصل شده بود(صوت اون لحظه موجوده و قبلا گذاشتم)...
دستور حمله،قبل از اذان صبح صادر شد و حرکت کردیم...
حدود یک ربع بعد از حرکت اذان گفتند که همگی نماز صبح رو در حال حرکت خوندیم...
با عمده قوا،از سه محور،به سمت مواضع دشمن، پیشروی انجام گرفت...
به حول قوه ی الهی و اراده ی شیر بچه های فاطمیون،حزب الله و جیش سوری،اول صبح نیمه ی رمضان مصادف با میلاد شیر جمل،کریم اهل بیت علیهم السلام، با عزم راسخ،غرش حیدری و روحیه ی انتقام از نوادگان شمر،بعد از اتمام آتش تهیه ی سنگین،به سمت مواضع دشمن ،حمله ی برق آسایی آغاز شده بود...
اوایل شروع کار بسیار سریع بود و تا عصر تپه ها،قسمت وسیعی از دشت و اطراف جاده ی اصلی تصرف شد و دشمن دون ،مجبور به عقب نشینی و تشکیل خط پدافندی در عقبه ی خودش گردید...
محور حزب الله که با مقاومت بیشتری از سمت دشمن، نسبت به محورهای دیگه،روبرو بود، از دیگر محورها عقب تر بود...
با نفوذ چند کیلومتری،مجبور شدیم ،مواضع فتح شده رو تثبیت کرده،تا وضعیت محور حزب الله متعادل بشه،لذا طبیعی بود که دشمن درصدد پشتیبانی بر بیاد و ضربات سهمگین بر پیکره ی خودش رو جبران کنه...
چیزی نگذشت که تردد کثیر و سریع خودروها در مسیر خط امداد دشمن،جهت انتقال مجروحین و پشتیبانی رو شاهد بودیم...
هر چه زمان میگذشت،کار سخت تر میشد،سید به فرمانده لشکر،پیشنهاد داد که خودمون رو به جاده برسونیم و دشمن رو دور بزنیم،تا فشار از روی بچه های حزب الله کم بشه،که با مخالفت فرمانده روبرو شدیم...
چون زمینی که ما توش قرار داشتیم،دشت بود و عوارض کمی داشت و با روشن شدن هوا کار خیلی سخت میشد،لذا از شیار آبراه خشکی که عمق آن حدود یک قد انسان بود و در فواصل مختلف عمق آن کم و زیاد میشد،استفاده کرده و به حدود ۴۰۰ متری جاده ی مواصلاتی تدمر، نفوذ کرده بودیم...
مقابلمون باغهایی که قبلا عرض کرده بودم قرار داشت و با دقت کمی، تحرک دشمن داخلشون مشهود بود...
کم کم به ظهر نزدیک میشدیم،تو اون هوای داغ و حدود ۴۶ درجه و عدم وجود کوچکترین سایه ای،تقریبا غیر قابل تحمل شده بود...
ادامه دارد...
"دم عشق،دمشق"
telegram.me/Labbaykeyazeinab
- ۹۵/۰۳/۱۴