مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

...عملیات تدمر... (6و7)

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ

دیدیم خط ، با این بهم ریختگی داره به مشکل میخوره...

سریع بچه ها رو به آرامش دعوت کردیم و همزمان دنبال سید حسن میگشتم...

یه دفعه دیدم حسن خودشو بهم رسوند و سراسیمه با لکنت زبون و صدای لرزون گفت:...... ، خوووون، دستش قطع شددددد، اون دو نفر هم سرشون و سینه شون داغون شده...

حسابی هول کرده و بود و چون کم سن و سال و تا بحال از این تصاویر ندیده بود، دست و پاشو گم کرده بود و دایما بیقراری میکرد...

خوب طبیعی بود و دیدم با این رفتار داره روحیه ی بقیه رو خراب میکنه، گفتم: داداش، حسن جااان، جنگه دیگه، حلوا که پخش نمیکنن، خونسردی تو حفظ کن....

کمک کن پیکر شهدا و مجروحین رو منتقل کنیم تو ماشین...

یه چیزی حسابی فکرمو مشغول کرده بود...

سید ابراهیمو نمیدیدم،سراغشو گرفتم ...

بچه ها گفتن سید مجروح شده و با چند تا مجروح دیگه و با ماشین صوت برگشته عقب...

خلاصه، رو بیسیم صداشو شنیدم...

تو این گیر و دار،شیخ محمد،تو بهداری، دنبال من میگشته و یکی از شهدا که سرش رفته بوده و هیکلش شبیه من بوده رو با من اشتباه میگیره...

کلی گریه میکنه و تو سرش میزده که فلانی رررفت، اونم شهید شد....

سید ابراهیم تا این قضیه رو میبینه(میدونسته برا من اتفاقی نیافتاده) میگه: حاجی جان، چی شده؟؟

اونم میگه:.....  شهید شده....

سید هم میگه اااااای بابا، شهید شده که شده....

اونم یکی مثل بقیه ی بچه هاااا

حاجی هم میگه: سیییید... ...

خلاصه،سید هم میزنه زیر خنده....

با مجروح شدن سید، مسئولیت کار، افتاد گردن حقیر...

شروع کردیم به سر و سامون دادن خط، بچه ها رو سر خط کرده و تاکید بر ساخت سنگر محکم و مناسب...

دشمن دست بردار نبود، چپ و راست خمپاره میومد، چون ثبتی داشت، اکثر خمپاره ها به هدف و یا نزدیک هدف مینشست...

تقریبا موفق بود...

تو این اوضاع، یه خاور یخچالدار از عقبه مون حرکت و قصد داشت کلی آبمیوه خنک و یخ،برا بچه ها برسونه تو خط...

همزمان هم لودر آورده بودیم و مشغول خاک ریز زدن و تشکیل خط پدافندی شدیم...

تو این بزن بزن ها ، خاور یخچالدار از بیسیم چی پرسیده بود که آدرس بده، اونم دیده بود که لودر داره خاکریز میزنه،گفته بود: به ماشین بگو با سرعت از تو جاده بیاد و به خاکریز تو جاده که رسید ، سمت راست بیاد جای بچه ها...

لودر هم یه خرده کارش طول کشیده و کار سنگر زدن برا بچه ها هنوز تموم نشده بود و به مسدود کردن جاده نرسیده بود که 

چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدیم، یه ماشین با سرعت نور از جاده رد شد و رفت تو دل دشمن...

هر چه بیسیم زدیم، انگار نه انگار، از ما رد شد و با سه نفر سرنشین،به طرف سراهی تدمر، رفت تو قلب دشمن...

حدود 1500 متر رفت تو دل داعش...

به قول خودش" خیلی ریلکس، تخته گاز میرفتم که مورد اصابت قرار نگیرم...

یه دفعه دیدم، ماشینهای خاکی رنگ و نامتعارف، دارم میبینم...

تازه فهمیدم چه گندی خورده به کار..

سریع زدم رو ترمز ، و سعی کردم با سرعت بالا دور بزنم" (چون به محض کاسته شدن از سرعت، خودرو مورد اصابت موشک هدایت شونده ی دشمن قرار میگیره)...از طرفی هم شانه های جاده، ناهموار و جای پیچیدن تو خاکی نبود...

که توپ 23 دشمن امون نداد و به خودرو اصابت کرد و واژگون شد...

حالا من هم داشتم ، با دوربین این صحنه ها رو میدیدم و براش و جعلنا میخوندم...

با همون حالت واژگون،درها رو باز کردن و به سمت ما میدویدند...

تیربارها رو آتیش کردیم و مشغول سرگرم کردن دشمن شدیم تا بچه ها خودشون رو به ما برسونن...

زمین دشت و بدون عوارض، بچه ها هم کاملا زیر دید و تیر دشمن...

راننده که از برادران ایرانی بود و هیکل نسبتا درشت و شیرسوزی داشت،از اون دو نفر رزمنده ی فاطمی و سوری، عقب افتاد...

23 دشمن بچه ها رو زیر آتیش سنگین گرفت...

ذکر یازهرا یا زهرای بچه ها قطع نمیشد...

پیشنهاد اعزام نفر بر به علت مورد هدف قرار گرفتن، رد شد...

لذا فقط ذکر میگفتیم...

چند تا گلوله 23 خورد نزدیک پای عبدالله(گلوله های توپ 23 انفجاری و با برخورد به یک دیوار بتنی، حفره ای به اندازه ی یک بشقاب بزرگ ایجاد میکنه) و ترکش هاش پای عبدالله رو به شدت مجروح کرد....

لنگ لنگان سعی میکرد از اون دو نفر عقب نیافته...

با هر مکافاتی بود ، رزمنده ی سوری خودشو رسوند، رزمنده ی فاطمی هم با مجروحین سطحی، بعد چند دقیقه بهمون ملحق شد....

عبدالله هم زیر حجم آتیش تیربارهامون (که البته در مقابل 23 چیزی نبود) با پای آش و لاش ، خودش رو پرت کرد اینطرف خاکریز...

تو همون حالت ، سرش رو از خاک ریز بالا آورد و رو به دشمن گفت: کووووور خوندین...😅

فتح و پیروزی بچه ها، حسابی برا دشمن ، گرون تموم شده بود، و سعی در جبران خسارت شکست و غنایمی که پس از فرارشون (انواع خمپاره 81 و 120 و...) به دست شیر بچه های فاطمیون افتاده بود، داشت....

با فقدان سید ابراهیم و شهید و مجروح شدن تعدادی از بچه ها، ادامه ی کار و نگه داشتن تل ششم،سخت شده بود...

گلوله باران دشمن شدت پیدا کرد، بچه ها یکی یکی، مجروح میشدن، با مشاهده ی این صحنه ها و جمع شدن شهید و مجروح، تعدادی از بچه ها ،بدون هماهنگی، شروع به عقب نشینی و خالی کردن خط، کردن...

به جز عده معدودی، مثل شهید سید رضا حسینی، شهید احمد مکیان، شهید زنده ، سیدرحیم (که دیروز عازم شد) و چند نفر دیگر که محکم ایستادگی کردن...

چون تازه اون موقعیت رو از دست دشمن گرفته بودیم و بعلت شرایط سخت زمین، و عدم زمان کافی،سنگر مناسبی فراهم نشده بود و دشمن هم از همین قضیه استفاده و آتش بی امان خودش رو رو سرمون خالی کرد...

شهید مکیان و شیخ محمد رو فرستادم تا از پایین تل برا بچه ها مهمات بیارند....

تو همین حین، یه خمپاره خورد نزدیکمون و سید رضا و سید رحیم هم مجروح شدن...

سید رضا با برخورد ترکش به سرش کلی خونریزی داشت و لکنت زبون گرفته بود....

سید رحیم هم به ترکش به دستش خورده بود و خون زیادی از دستش میرفت...یهو دیدم از پشت سرش هم داره خون با شدت میزنه بیرون...

حواسش به دستش بود، تا دستمو گرفتم رو سرش، تازه متوجه شد که سرش هم ترکش خورده....

اون موقع بود که دادو بیدادش شروع شد...جوش احمد رو میزد...

گفتم بابا چیزی نیست، وگرنه شهید شدی، گرمی حالیت نیست...

احمد و شیخ محمد هم خودشون رو رسوندن...

احمد تا سید رحیم رو دید، برا سلامتیش، یه گله گوسفند نذر کرد (قضیه شو قبلا نقل کردم)...

سریع انداختیمشون تو ماشین و شیخ محمد، براشون عقب...

کلا سه نفر مونده بودیم(البته رفقا رو تل 5 موضع گرفته بودن) که دیدم 2 تا تیر بار با چند تا نوار آماده، رو تل مونده، به سید رضا گفتم،اگه اینارو نبریم، ممکنه دشمن با همینا خودمونو بزنه...

تا سلاح خودمو زدم سر شونم و دوتا تیربار رو برداشتم، صدای سوت خمپاره ی بعدی به خودمون آورد و خیز گرفتیم، درست با چند متر فاصله ، کنارمون نشست رو زمین...

کلی ترکشها رو تیربار ها گرفتن و درد و سوزش شدیدی تو دست راستم حس کردم...

نگاه کردم، دیدم انگشت شستم به پوست آویزونه...

ادامه دارد...

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">