مزار شهید میثم مدواری
عصرها اینجا خیلی شلوغ میشود؛ اما صبحها نه؛ خلوت است. بهار هم صفای اینجا را چندبرابر کرده است. حال و هوای این محله در تهران غنیمت است. جان میدهد برای فرار کردن از شلوغی و ازدحام. مردمانش صمیمیت خاصی دارند؛ هیچ کدامشان غریبه نیستند. محلة نسبتاً پرجمعیتی است، اما انگار همهشان را سالهاست که میشناسی. یکیشان چندماهی بیشتر نیست که آمده و اینجا خانه ساخته است. اما خانهاش اصلاً شباهتی به ساختمانهای امروزی ندارد. دم در خانهاش خبری از سنگهای مرمر سیاه یا سفید گرانقیمت و تزئینات و نقوش آنچنانی نیست. سیمانی است با نوشتههای ساده که آنها را هم انگار خواست صاحب خانه نبوده است. دوستانش نوشتهاند.
وقتی رسیدم هنوز آفتاب پهن نشده بود؛ خنکای بهار و صدای بلبل خرما جانت را سر ذوق میآورد. دم خانه تازه آب و جارو شده بود. دقالباب کردم و نشستم. همسایهها و آشناها میگفتند این تازهوارد خیلی اهل دل است؛ روضهخوانیهایش شنیدن دارد؛ خیلی با سوز دل میخواند. داشت شروع میکرد. روضة کوچه بود و سیلی؛ تا نشستم دلم شکست. راست میگویند چه سوزی دارد نفسش. بعد، از غربت بقیع گفت و مزارهای بیسنگ و چراغش؛ انگار قصهها را خودش درک کرده که اینطور به دل مینشیند. به عاشورا و قصة مقتل که رسید غوغا شد، حرف رأس بریده و نیزه که به میان آمد، نفس به شماره افتاد. نه! من مرد این شنیدن و دیدن این قصهها نیستم. چشمهایم را باز کردم. چشمم افتاد روی کلمات نوشتهشده روی سنگ سیمانی در خانهاش: «کلنا عباسک یا زینب..... شهید میثم مدواری»
حالا راز سوز روضههایش را فهمیدم. سالها شنیدههایش را آرزو کرده بود تا به او هم چشانده بودند. قصة غربت و تنهایی، قصة عطش و لبهای خشک و سر بریده؛ قصة عباس و حرم و خیام. همهشان را خواسته بود و گرفته بود؛ شده بود عباس حرم زینب و بعد هم وقتی نزد حرم برگشت، مثل اربابش، همان که عاشوراهای بسیاری برایش با التماس «یا لیتنا کنا معک» گفته بود تا «افوز فوزاً عظیماً» را چشیده بود. فقط مانده بود یک آروز، بیمزار بودن؛ مثل مادر ارباب. حالا هم این سنگ سیمانی است و صفای بقیعگونة مزارش... .
بهشت زهرا، قعطة 29
مزار شهید میثم مدواری