هنوز، صدای خندههاش تو گوشمه
چهار روز قبل از شهادتش، خواب عجیبی براش دیدم.
چند وقتی میشد که رفته بود سوریه.
از خواب بیدارشدم ولی جرأت نداشتم زنگ بزنم به علی. همون موقع همسرم تماس گرفت. خوابم رو براش تعریف کردم. او هم گفت چون توی خواب خون دیدی پس باطله. توکل به خدا کن.
ولی یه چیزی ته دلم میگفت خوابم صادقه...
دلم طاقت نمیآورد. بعد از دوساعت، زنگ زدم به علی و بعد سلام و علیک و احوالپرسی گفتم: داداش علی جان خواب شهادتت رو دیدم. خیلی خوشحال شد و گفت جداً؟!!! گفتم: بله
خواب دیدم رفتیم جایی و تو روی سکویی نشسته بودی و میخندیدی. اول من باهات روبوسی کردم بعد بابا. به بابا گفتی بابا آروم دستم رو فشار بده. جوری که تنم تکون نخوره آخه کمرم درد میکنه!!! بعد من با عصبانیت کمرت رو برگردوندم و گفتم چه به روز خودت آوردی داداش علی؟!
و تو فقط میخندیدی و در جوابم گفتی میبینی که!
از کمرت خون خیلی گرم و داغ بیرون میزد، طوری که حتی بخار خون رو هم میشد دید! ولی این خون روی زمین نمیریخت! بعد دوباره به سمت جلو برگردوندمت. دیدم روی پهلوی سمت راستت روی پارچه سفیدی که روی پهلوت بود با خون نوشته شده بود: "شهید"
با شنیدن حرفام و خوابی که برات دیدم خیلی خوشحال شدی؛ ولی فکر نمیکنم شهید بشی، زیاد خوشحال نشو. علی گفت: "حالا میبینی"!!!
اونروز علی انقدر خندید و شوخی کرد که حتی دوستانش هم صداش رو شنیدند. و چون میخواستند من خیلی نگران نباشم اونها هم شوخی میکردند ومیخندیدند.
هنوز، صدای خندههاش تو گوشمه.
ادامه دادم علی باورم نمیشه! راستش رو بگو صدای خودته؟! یعنی شهید نشدی؟! حتی مجروح هم نشدی؟! گفت: نه صِدام رو که میشنوی!!!
ولی بعد میبینی!
آخر حرفام گفتم: علی ناراحت نشی از خوابم، از حرفام. همه ما منتظر اومدنت هستیم. ان شاءالله زود برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده. خداحافظ داداش علی.
قربونت برم.
خداحافظ
و این خداحافظی من و علی امرایی)بود.
سرانجام علیآقا، روز اول تیرماه ۹۴، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان، به همراه دو نفر از همکاران عزیزش به نامهای آقایان "محمد حمیدی" و "حسن غفاری" جهت انجام مأموریت، ابتدا به حرم حضرت زینب سلام الله علیها، جهت زیارت و استعانت از خانم مشرف، و بعد راهی انجام ماموریت میشوند. خودروی آنها بهجهت حمل محموله انفجاری در کمین بوده و مورد اصابت موشک قرار میگیرد.
و این سه عزیز بزرگوار با لب تشنه و زبان روزه آسمانی میشوند.
به گفته همکارانشان که در سوریه بودند، شب قبل از عملیات، علی خیلی شوخی و مزاح میکرد و به ما میگفت مطمئن باشید که در ماموریت فردا، ما شهید میشویم. البته قرار بر این بود که دونفر به مأموریت بروند که علی آقا نفر ثابت و یک نفر دیگر از آن دونفر همراهیش کند، ولی صبح همان روز، نفر سوم با اصرار، همراهشان میشود تا در کنار دوستان افلاکیش او هم به خیل آسمانیان بپیوندد.
و چه خوش، خداوند رحمان و رحیم آرزو و دعای علی را طبق وصیت نامهاش به اجابت رساند. آنچنان زیبا به شهادت رسید و آسمانی شد که تماماً پیکرش را تقدیم مولایش نمود. و چیزی باقی نماند بهجز یک دست راست، که به قول خودش روی پاکت وصیتنامهاش نوشته بود: "این همان دست است که سالها از دوری تو، به سر زده است".
خوشا به سعادتش
از وقتی علی اینگونه پیش خدا رفت و به وصال معشوق واقعیش امام حسین (ع) رسید و به قول خودش "برای حسینی شدن جان باید داد" و جان شیرینش را در راه دفاع از حریم حرم به جانان تقدیم نمود، کمی از درد و رنج دل خانم زینب(س) را درک میکنم. یاد غمهای دل خانم که میافتم بیقرار غمهای زینب میشوم و روضه میخوانم.
علی جانم! سرت به فدای سر اربابت امام حسین(ع).
ارباً اربا شدن بدنت، به فدای پیکر مطهر علی اکبر(ع)،
و دستان قطع شدهات، تقدیم قمربنی هاشم اباالفضل العباس(ع) که ارادتت را در حقشان تمام کردی.
امان از دل زینب(س)
- ۹۶/۰۳/۱۷