کسی توان جنگ با زینبیون را ندارد.
"بسم الله الرحمن الرحیم"
منت خدای را که به ما اهلبیت و نعمت مسلمان بودن را عنایت کرد. حکمی که، به سبب آن گسترده جغرافیایی در این مجال گنجایش معنایی ندارد. در جای جای این کره خاکی که باشی، کافیست مسلمان باشی آنگاه، دردها و لبخندها مشترک می شود، واکنش ها جهت گیری شده و اتحاد خود باعث تشکیل یک پتانسیل قوی جهت انقلاب جهانی موعود عزیز در سرتاسر جهان خواهد شد.
از غیور مردان "فاطمیون" تا شیر دلان "زینبیون" که وقتی، غربت و مظلومیت مسلمین شامات را درک کردند، به تأسی از ارباب خود گفتند: "کل یوم عاشوراء و کل ارض کربلاء".
این بار، از زینبیون خواهم گفت. آنان که، رزم کردنشان حیدری است. آنان که، وقتی دشمن از حضورشان در خط آگاه می شود، چاره ای جز شکست و فرار ندارد.
خدا می داند در قلبشان چه می گذرد. از خان طومان تا خناصر و ...
گفتند: اینجا "زینبیون" عمل خواهند کرد با دکتر ک.
به من اطلاع دادند که وسایلت را جمع کن، باید به مکان دیگری بروی.
تازه به آن مکان رفته بودم کمی غریبی کردم. وقتی ماشین دنبالم آمد دیدم دکتر ک. هست.
بعد از احوالپرسی راه افتادیم. شروع به توجیه منطقه کرد. شیاری که می بینی چادر زدند، بچه های ما هستند.
گفتم: ک. "زینبیون" چطور آدم هایى هستند؟
گفت: واقعاً مرد جنگند. کلی از این خط را جلو رفتند، نترس و بی باک.
کل تلفات ما در مقایسه با داعش خیلی خیلی کم بود.
وقتی حرف می زد چهره اش مشخص بود که کامل شیفته آنها شده است.
گفتم: یعنی هیچ مشکلی نداری؟
گفت: چرا، مثلاً زبان.
اینها هم اردو صحبت می کنند و هم پشتو. بیشترشان هم به انگلیسی مسلط هستند.
کلی حرف زدیم تا راه کوتاه شد و رسیدیم.
بین راه دکتر ک. گفت: امشب "زینبیون" عملیات دارند.
به مکان استقرار جدید رسیدیم و بعد از سازماندهی وسایلم، به شناخت محیط تجهیزات و نفرات کمکی پرداختم.
بعد تقسیم کار شد. همه منتظر شدیم.
عملیات بعد از ساعت ... بود.
زمان سپری می شد و من در فکر زخمی ها و شهدا و آمار وسایل و ... بودم. مدتى گذشت و خبری نشد.
با خود گفتم، احتمالاً عملیات لغو شده است. از طرفی فکر مى کردم بچه ها شکست خورده اند و شهر سقوط کرده و کسی ما را مطلع نکرده است.
نگرانی من بیشتر شد.
بی سیم زدم مرکز مرکز ...
- بله
یک ارتباط زمینی با من بگیرید.
- صبر کنید.
صدای تلفن:
الو سلام. آقا خبری نیست؟ مشتری نداریم؟ ...
- سلام، دکتر صبر کن خواهی فهمید.
حداقل متوجه شدم که شهر سقوط نکرده است و ... ولیکن دلشوره داشتم.
ظهر وقت نهار شد. در حین تحویل غذا بودم که ماشین ک. را دیدم.
سراغش رفتم. سلام چی شد؟
لبش خندان بود.
گفتم: مرد مومن، مگر قرار نبود عملیات باشد. از دیشب تا الان بیدار ماندیم ما را سبزه کردی ئ ...
خندید. گفت: بریم نماز بعدش کلی کارت دارم.
سمت اتاق رفتیم و گفتم: ک. من را کشتی. بگو چی شده؟ نکند خط را دادید رفته و ...
کلی خندید و بالاخره نماز و نهار ... گفت: آب خوردن داری؟
به او گفتم تا نگویى نمی دهم.
خندید و گفت: نمی خواهم ولی بیا بشین.
گفت: دیشب در تل ... عملیات بود. بچه ها به خط زدند و بعد از مدت تقریباً یک ساعت تل را بدون تلفات گرفتند. آنجا یک نقطه کورى بود که مدت زمانی ارتباط فرمانده محور با نیروهایش قطع شده بود. از طرفی هم داعش در حال فرار بود. بچه ها دنبالشان افتادند تا تل کناری، که اصلاً قرار نبود گرفته بشود و در طرح ریزی عملیات بعدی بود.
وقتی به تل و ارتفاع رسیدند، آنتن بی سیم آنها شروع کرد به پیام.
مسئول محور آن ها را صدا می زد و همه فکر می کردند که یا اسیر شدند یا شهید.
وقتی صدای بی سیم آمد،
مسئول محور گفت: فلانی کجایید؟
گفت: حاجی ما روی تل ... هستیم.
مسئول محور پیامش را تکرار کرد و اینها تأیید کردند که تل دومی هم فتح شده است.
مدت کوتاهی گذشت و خلاصه صحت فتح تل دوم هم تأیید شد.
می گفت: طرف مجروح شده بود باید بر میگشت عقبه تا به او گفتیم، یک باند کشی برداشت و دستش را بست و مجدداً رفت.
به او گفتم: یعنی شهید هم نداشتید غیر از مجروح؟
گفت: مجروح داشتیم که قرار است سمت شما منتقل شوند.
آنها را شب نگه دار و صبح به حلب بفرست.
آن هم در حد پیچ خوردگی پا و زخم های سطحی هست.
اینجا بود که فهمیدم و یقینم کامل شد که کسی توان جنگ با زینبیون را ندارد.
"شادی ارواح طیبه شهدای زینبیون
- ۹۵/۱۲/۰۱