مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگوبا همسرشهید مدافع حرم حجت باقری 1

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ


حماسه بانو: خانم باقری همسرتون متولد چه سالی هستن و از چه شهری؟

همسر شهید: شهید حجت(محسن) باقری متولد سال 64 از شهرستان فراشبند استان فارس.

حماسه بانو: با آقای باقری آشنایی قبلی داشتید؟ ماجرای ازدواجتون چطور بود؟

همسر شهید: همسرم از دوستهای بسیار صمیمی و همکار برادرم علی بود. یعنی این دو تا از 18 سالگی که وارد سپاه شدند با هم بودند، هم همکار بودند و هم دوست بودند. دیگه از روی همون دوستی بود که ما با هم آشنا شدیم. ولی من قبلش ندیده بودمش اصلا! و نه خانواده شون من رو می شناختن!

حماسه بانو: پس چطور..؟

همسر شهید: همسرم توی اسباب کشی داداشم منو دیده بود. داداشم وسایلش رو می خواست بیاره خونه ی بابام اینا. من با مامانم رفتیم وسایل رو بررسی کنیم. فکر میکردیم ایشون رفتن. اتفاقی همسرم همونجا منو دیده بود و من تو ذهنش بودم. محسن میگفت من شلمچه بودم ، خواهرم بهم زنگ زد گفت من یه دختری رو برات پیدا کردم.. محسن میگفت من فکر تو بودم ، گفتم من قصد ازدواج ندارم. بعد خواهرش بهش گفته بود که تو حالا نمی خوای بدونی دختره کیه حداقل؟ شاید نظرت عوض شد. بعد گفته بود حالا بگین کیه؟ بعد گفته بود خواهر علی هست. بعد 

می گفت همین که گفتن خواهر علی هست ، دیگه منم چیزی نگفتم. بعدا شرایط رو مهیا کرده بودن تا اومده بود منو ببینه، می گفت می خواستم ببینم واقعا همون که من دیدم رو میگن یا نه.. خلاصه قضیه ازدواجمون اینجوری بود...

حماسه بانو: کی آمدن خواستگاری؟ شما چطور ایشون رو قبول کردید؟ ایشون چه صحبتهایی کردن؟

همسر شهید: خانواده همسرم فروردین 93 از من برای آقا محسن(حجت) خواستگاری کردند هیچ شناختی از ایشان نداشتم حتی نمیدانستم که از همکاران بردارم هستند.

آقا محسن از دوستان بسیار صمیمی داداش علی بودند و برادرم ایشان را کاملا میشناختند.

بسیار از آقا محسن تعریف کردند حتی اجازه ندادند جایی برای تحقیق برویم میگفت هر چه میخواهید از خودم بپرسید ما با هم بزرگ شده ایم از نظر من ایشان هیچ کم و کاستی ندارند بسیار مهربان و صبورند. 

آنقدر با ایمان هستند که بین دوستان به عبد صالح معروفند. 

با وجود اینکه فردی سختیگر در ازدواج بودم به حرفهای برادرم اعتماد کردم و مخالفتی نکردم.

در جلسه خواستگاری هم سوالی نپرسیدم داداشم همه چیز از ایشان برایم گفته بودند مسیله ای که خود همسرم در آن جلسه تاکید داشتند و از من قول گرفتند این بود که خدای ناکرده در صورتی که پدر و مادر هر کدوممون نیاز به مراقبت داشتند قبول کنیم.منم گفتم با این مورد مشکلی ندارم.مسئله دیگری که واقعا برایشان مهم بود حجاب بود که خیلی هم حساس بودند حجاب بدون چادر را به هیچ وجه حتی در بین اقوام درجه یک نمیپسندیدند.

حماسه بانو: مراسم عقد کی بود و چطور برگزار شد؟

همسر شهید: 31 فروردین مصادف با سالروز ولادت حضرت فاطمه الزهرا(س) مراسم عقدمان برگزار گردید.همسرم با موسیقی میانه خوبی نداشت مراسم بسیار ساده برگزار گردید.

عاقد اون شب بسیار در حق ما دعا کردند خیلی متعجب شده بودم تا حالا مراسمی را ندیده بودم عاقد اینقدر دعا کند میهمانان دست به دعا برداشته بودند آن فضا برایم بسیار جالب و دوست داشتنی بود 

با خود میگفتم خدایا چرا عاقد اینقدر برایمان دعا میکندبعد ازتمام شدن مراسم همسرم گفت خانم میدونی امشب کیا مهمونمون بودند. گفتم نه نمیدونم گفت حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) ...قرار شد بین خودمان بماند. 

همسرم بصورت زبونی از این دو بزرگوار دعوت کرده بودند 

آنجا بود که فهمیدم انگار واقعا عنایتی شده بود..

حماسه بانو: دوران عقدتون چطور سپری شد؟

همسر شهید: دو ماه بعد ازمراسم عقدمون، محسن و علی راهی ماموریت شمالغرب  شدند . علی خواب دیده بود خودش شهید میشه . محسن هم خواب دیده بود خودش شهید میشه، 10 تیر که راهی شدند سه روز بعدش خواب برادرم تعبیر شد و شهید شدن. خیلی سخت بود. علی، هم برادر من بود و هم برادر همسرم. این دوتا از بس با هم بودند و بهم وابسته بودند، همه چیزشون شبیه هم بود. اخلاق و رفتار و حتی نحوه صحبت کردن شون. همش به محسن می گفتم چقدر شبیه علی هستی!

دوران عقدمون، دوران خوبی بود، هرچند چون برادرم شهید شده بود، زیاد با هم جایی نمی رفتیم. ولی  در همین دوران متوجه شدم هرچی داداشم در مورد محسن بهم گفته بود ، حقیقت داره. علی خیلی چیزا گفته بود، از صبرش، از ایمانش، از دل پاکش و مهربونیش؛ هر چی گفته بود دقیقا همونجوری بود. خیلی مهربون بود، خیلی صبور بود، اصلا" عصبانی نمی شد. خواهرام بهم می گفتن: اصلا" شوهرت به قیافه اش و به چهره اش نمیاد که عصبانی بشه، میپرسیدن  واقعا" همینجوریه؟ عصبانی نمیشه؟"  میگفتم واقعا" همین جوریه! خیلی خوب بود.

حماسه بانو: اگه شما از مسئله ای ناراحت بودید، چه میکردن؟

همسر شهید: باهام حرف میزد. توضیح میداد. سعی میکرد با حرف زدن آرومم کنه. تحمل ناراحتی منو نداشت. با ناراحتی من اشک میریخت. حتی وقتی سوریه بود، با اینکه من سعی میکردم اصلا از دلتنگی هام باخبر نشه،ولی یه بار که متوجه شده بود، چندین بار در یک روز تماس گرفت و باهام صحبت کرد. حتی به همکاراش گفته بود من امروز خانمم ناراحته و تا حالش رو خوب نکنم نمیام سر پستم....

حماسه بانو: اهل هدیه دادن هم بودن؟ 

همسر شهید: آره هدیه برام می خرید..یه بار بهم گفت: خانم! چون داداشت شهید شده، من می ترسم یه چیری برات بخرم تو ناراحت بشی، من خیلی دلم میخواد برات بخرم اما همش فکر میکنم که نکنه برات بخرم تو ناراحت بشی." 

 گفتم نه مشکلی نیست  و از اون موقع به بعد خیلی بیشتر هدیه میخرید...

یک بار هم برام یه دسته گل نرگس خریده بود. از محل کارش تا شهرستان خودمون یک ساعت و نیم فاصله داشت. برا اینکه گلها خراب نشن تمام مسیر دسته گل  رو دستش گرفته بود و رو صندلی نگذاشته بود .

حماسه بانو: اولین باری که رفتن سوریه در دوران عقدتون بود؟

همسر شهید: بله..دی ماه 93...چون ما تا سالگرد برادرم صبر کردیم و مراسم عروسی به تعویق افتاد. محسن(حجت) بعد از شهادت علی خیلی در تب و تاب بود. اما به من نگفته بود که قصد داره سوریه بره.  یه شب اومده بودیم شیراز . همین طور که تو ماشین بودیم، محسن بهم گفت برام دعا کن. قراره برا یه ماموریت دوماهه در تهران، یه نفر رو انتخاب کنن. دعا کن من انتخاب بشم. خیلی دوست دارم که به این ماموریت برم.

من اصلا نمیدونستم قضیه چیه، وقتی دیدم این قدر علاقه داره، براش دعا کردم. تو ماشین بودیم که تماس گرفتن گفتن قبول شدی..

حماسه بانو: شما مستجاب الدعوه هم هستید پس...

همسر شهید:  خودش لیاقت داشت که بره و خدمت کنه به حضرت زینب! خلاصه خیلی خوشحال بود من واقعا فکر میکردم میخواد بره تهران اصلا هم بهم نگفته بود جریان چیه. وقتی خیلی خوشحال شد، تردید کردم، گفتم خب جایی نمیخواد بره که، نهایتا دو ماه میره تهران آموزشی و برمیگرده! 

یه شب ما اتفاقی رفتیم خونه دختر عموم ؛ دختر عموم بهم گفت یه خوابی برات دیدم ، خواب دیدم رفتی مکه. همسرم گفت  میدونی دلیل این خواب چی بوده ؟ گفتم نه گفت: احساس میکنم بخاطر اینه که تو اجازه دادی من برم این ماموریت دو ماهه. اصلا درمورد سوریه چیزی بهم نگفت. وقتی هم رفت هر شب بهم زنگ میزد و شماره تهران هم میفتاد! 

 حماسه بانو: ای وای! یعنی رفتن سوریه و به شما چیزی نگفتن؟

 همسر شهید: نه چیزی نگفتن اصلا!  هر شب هم بهم زنگ میزد. توی این دو ماه تا جایی که یادمه هر شب زنگ میزد. منم میگفتم خب حتما تهرانه که هر شب داره زنگ میزنه. گذشت و خدا رو  شکر از تهرانش اومد به قول خودش (خنده)

وقتی هم که اومده بود خیلی سوغاتی برام اورده بود. همش  روی بسته بندی ها و نایلون هاش اسم کشور سوریه زده شده بود, از بین عکس هاشم دو تا عکس یکی کنار حرم حضرت زینب(س) یکی دیگه کنار حرم حضرت رقیه توجهم رو جلب کرد . 

گفتم محسن  سوریه بودی؟! عیب نداره..زیارتت قبول باشه!  میخواستی برا منم دعا کنی! گفت: رفته بودم زیارت حضرت عبدالعظیم . برات دعا هم کردم. این عکسها هم که میبینی همش فتوشاپه!

نمیدونم چرا دوست نداشت که بگه سوریه بوده. تا آخرهم نفهمیدم چرا...








  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">