مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگوی با همسر شهید پویا ایزدی2

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ

حماسه بانو: چیزی که در مورد شهدای مدافع حرم جذابیت ایجاد میکنه اینه که، جوانان زمان خودمون هستن. همون جونی که تو دانشگاه کنار ما نشسته بود. یا در فلان اداره همکار ما بود. برا همین، درک این مسئله که اون جوان به ظاهر شبیه ما چطور به مقام شهادت رسیده، هم جالب میشه هم سخت. آیا واقعا این ها کارهای فوق العاده ای انجام میدادن؟ آیا خشک مقدس بودن؟ 

همسرشهید: نه اصلا اینطور نبود که خشک مقدس باشه یا خیلی سخت بگیره به خودش و دیگران. اتفاقا پویا خیلی شبیه جوانهای الان بود. پویا خیلی به خودش و زندگی مون میرسید. ظاهرش براش مهم بود. همیشه خوش تیپ وتمیز و آراسته بود. ولی  مراقب بود که قیافه و تیپش  در شآن  و شخصیت یک مرد باشه. یشرفت در همه امور رو دوست داشت. در زندگی ، تحصیلات یا مادیات. ولی همه چیز یه شرط و حد و خط قرمز داشت. و اونم ایمان و دینش بود. اون نباید لطمه میخورد. اونجا دیگه می ایستاد. ادامه نمیداد. حتی اگه به ضررش بود. مثلا یه بار ما مقداری پس انداز داشتیم. یه نفر بهش پیشنهاد داد که پولتون رو بدید من باهاش کار کنم و سود و اصل رو بهتون میدم. ما هم خیلی به اون پول نیاز داشتیم. ولی پویا رفت تحقیق کرد ،دید اصلا جور در نمیاد. خیلی شک و شبهه داره. قبول نکرد. گفت:"من حاضرم هر مشکلی رو تحمل کنم ولی مال شبهه دار وارد زندگیم نشه . یا از این بانکها که مصداق بارز رباخواری  هستن، وام نگیرم که در گناه اونا شریک بشم." 

اهل تفریح و ورزش و کوه هم بود. بارها به اتفاق هم کوه پیمایی میرفتیم. ورزش شنا هم خیلی دوست داشت...

حماسه بانو: اهل هدیه دادن هم بودن؟ به نیازهای عاطفی خانم ها توجه میکردن؟

همسر شهید: بله خیلی زیاد. محبت هاش، من رو چنان وابسته خودش کرده بود که تمام خلا های روحی و زندگیم رو اون پر کرده بود. حتی در میان جمع هم حواسش به من بود. بارها اتفاق می افتاد که در مهمانی بودیم و مثلا چند ساعتی بود که گرفتار کار بودم. یه دفعه میومد و تو گوش من یه حرف عاشقانه میزد و یا چیز خنده دار میگفت که بهم بفهمونه که حواسش به من هست یا به من انرژی بده و خستگی از تنم بیرون بیاره. یا همین یادداشتهایی که برا هم مینوشتیم به گرمی رابطه مون شدت میبخشید. چون  فقط دلخوری ها رو نمینوشتیم. بلکه ابراز احساسات هم میکردیم و این خیلی تاثیرگذار بود..

به هدیه دادن هم شدید توجه میکرد. نه تنها تولد و سالگرد ازدواجمون. بلکه حتی عادت داشت میلاد ائمه و اعیاد هم برا من گل یا هدیه بخره. به هر بهونه ای. حتی اگر از لحاظ مادی کم ارزش بود. ولی برا من ارزشمند بود چون نشونه توجه و محبت بود...

حماسه بانو: روابط اجتماعی شون چطور بود؟

همسر شهید: خیلی قابل انعطاف بود.نگاهش به انسانهایی که ظاهر مذهبی نداشتن اینجوری نبود که اونا رو آفت اجتماع بدونه که باید ازشون دوری کرد. خیلی روابط عمومیش خوب بود و اونها رو با اخلاق خوب و شوخ طبعیش جذب میکرد. اعتقادش این بود که باید به این جور انسانها نزدیک شد و نرم رفتار کرد . و به مرور زمان راهکارهایی رو گذاشت تا خودشون به ائمه معصومین وصل بشن و خودشون حقایق رو بفهمن. چون اینا واقعا نسبت به اسلام واقعی ناآگاهند. خودش هم تو زندگی هیچ وقت هیچ چیز رو به من تحمیل نکرد بلکه همیشه به مرور زمان شرایط رو یه جوری ایجاد میکرد تا من خودم بفهمم غلط چیه درست چیه.

ولی با این وجود خیلی هم اهل تذکر و امر به معروف بود. پویا همیشه برا خرید کردن من وقت میگذاشت و با من میومد تو بازار و خیابون. ولی خب خیلی از دیدن وضعیت پوشش مردم ناراحت میشد. و بیشتر هم از نگاه بعضی آقایون ناراحت میشد که چرا کنترل ندارن. یادم هست یه بار دوتا پسر رو دیدیم که دنبال یه دختر راه افتاده بودن. رفت نزدیکشون و به آرومی گفت :"پسرجان سرت رو بنداز پایین تو لاک خودت برو. دنبال ناموس مردم نباش." اونم گفت برو بابا حالت خوش نیس... و به کارش ادامه داد. یه دفعه دیدم پویا رفت نزدیک پسره و یه پس گردنی زد به پسره و گفت : بهت گفتم سرت رو بنداز زیر. برو دنبال کار خودت!" اون دوتا پسره از ترس فرار کردن. اون دختره هم پوشش اصلا خوب نبود، پویا هم همین جور که سرش پایین بود بهش گفت: "خواهرم به نظر من بیشترین چیزی که میتونه برا شما امنیت بیاره، حجاب هست. اگه رعایت کنی هیچ وقت مزاحمتی برات ایجاد نمیشه." دختره هم قبول کرد ، خیلی تشکر کرد و رفت.

 یه بار هم با ماشین تو خیابونای اصفهان بودیم. دیدیم یه زانتیا داره دنبال دو تا دختر میره و میخواد سوارشون کنه. پویا هم برا اینکه نذاره اینا سوار شن، پیچید جلوشون و ما محکم خوردیم به جدول. اون پسره پیاده شد. شوهر منم پیاده شد. پسره تا پویا رو با اون اندام درشت و ته ریش دید فکر کرد ماموره ، سریع سوار شد و دررفت. یعنی پویا حاضر نبود شاهد فریب خوردن اون دخترا باشه و کاری نکنه و بیتفاوت رد بشه. بگه به درک! بلکه حاضر شد ماشین خودش ضربه ببینه ولی جلوی گناه یه نفر رو بگیره.

ضمن اینکه همیشه هر وقت هر جوانی میدید، چه دختر و چه پسر. بهش میگفت :" اینقدر برا ازدواج سخت نگیرید. اگه ازدواج رونق بگیره، این صحنه های منکرات هم تو خیابون ها کم تر میشه. همیشه بهشون میگفت سخت نگیرید. مادیات اینقدر مهم نیست. اگه تو زندگی دلبستگی و ایمان وجود داشته باشه، انقدر زیبایی داره که اصلا دیگه این مادیات دنیا به چشم نمیاد...

حماسه بانو: از جنبه های معنوی ایشون برامون بگید؟

همسر شهید: به نماز صبح خیلی اهمیت میداد. خودم نماز صبح خوندنش رو دوست داشتم. یه وقتایی که من خواب می موندم، انقدر نماز صبح  رو بلند و زیبا میخوند که من بیدارمیشدم. حالت قنوتش رو خیلی دوست داشتم. احساس میکردم از این دنیا جداست. احساس میکردم صدای زمین رو نمیشنوه. حالت عرفانی خاصی داشت وقتی بحالت قنوت می ایستاد.

این طور نبود که خودش تنهایی در معنویات جلو بره و کاری به من نداشته باشه. من رو همراه خودش میکرد. مثلا یه قرآن همراه با تفسیر به من هدیه داد، میگفت به معانی وتفسیرش توجه داشته باش. چون من قرآن خوندنش رو خیلی دوست داشتم.  یا بهم میگفت اگه میتونی نماز شب بخون، اگه نمیتونی حداقل پاشو یه ذکر بگو یا دعای فرج بخون و بخواب. بعضی وقتا زیارت عاشورا رو به همراه هم میخوندیم.دو نفره. یه وقتایی هم پیش میومد نماز جماعت دونفره میخوندیم. من بهش اقتدا میکردم چون خیلی قبولش داشتم. همیشه دعا میکردم خدا بچه م رو شبیه باباش کنه.

حماسه بانو: ارتباطش با ائمه معصومین چطور بود؟

همسر شهید: ارتباط خاص. با همه معصومین. هم ارادت ، هم توسل دائمی و هم معرفت. یعنی به دنبال شناختشون بود. کتاب میخوند. خیلی با نهج البلاغه انس داشت ومن احساس میکنم کسی که ایمان و ارادت به مولا امیرالمومنین داشته باشه و شیفته ایشون باشه ، سعی میکنه اخلاق و رفتار ومنشش شبیه ایشون باشه. و پویا هم سعی میکرد از امام علی الگو بگیره. که علی رغم اینکه یک شخصیت بسیار ارام و منعطف و خوش برخورد  وشوخ طبعی داشت ولی دربرابر ظلم خیلی خشم عجیبی از خودش نشون میداد. اخبارسوریه روکه دنبال میکرد، حالت جنگیدن به خودش میگرفت. مثل ماهی ک تشنه آبه ، خیلی بال بال میزد که بره اونجا. انگار دوست داشت بره اونجا خشمش رو تخلیه کنه.بهش میگفتم با این خشمی که من میبینم، نمیتونم جلودارت باشم. انتقام جویی خاصی داشت...

حماسه بانو:ریحانه خانم کی به دنیا اومد؟ خاطرات اون روزها رو برامون میگید؟

همسرشهید: سال 92... پویا همیشه میگفت که اگه شرایط کاری ام اجازه میداد، میرفتیم یه روستایی دورافتاده که فقط آب وهوای سالم داشته وفقط من وتو و خدا باشیم. که فقط ذکرو فکر مون خداباشه. از روزمرگی دنیا جداباشیم وفقط به معنویات وعبادتمون فکرکنیم واز هرچی ک توجه مون رو جلب کنه، دورباشیم. ولی متاسفانه شرایط کاری اجازه نمیده. برا همین از قبل از بارداری، اصرار داشت هردومون چله بگیریم. یه جاهایی نمیگذاشت برم که مبادا گناهی مرتکب بشیم مثلا توی یه جمعی که غیبت بشنویم. حاضر بود برا من وقت بذاره و من رو سرگرم کنه که لازم نباشه جایی بریم.  یه جورایی میخواست با این چله مثل سنت پیامبر رفتار کنه. پویا، اسم ریحانه رو خیلی دوست داشت. از خدا میخواست که یه دختر سالم وصالح بهمون بده، که اسمش بذاره ریحانه. خبر بارداری من رو با خوشحالی و شیرنی به مادر خودش و مادر من داد. اون نه ماه هم دیگه مراقبه، ده برابرشد. همیشه میگفت با وضو باش. حتی یه سری دستور العمل ها رو برام نوشته بود ، گذاشته بود تو خونه که یادم نره. که مثلا اگه یه وقت عصبانی شدم، صلوات یادم نره یا هرروز فلان سوره رو بخونم ..خیلی به خوراک و درست غذاخوردنم اهمیت میداد. میگفت خیلی مهمه ، ماشیعه هستیم به سفارش پیامبر ومعصومین، باید پاک ترین وبهترین چیزها رو بخوریم. به طرز غذاهای امروزی حساس بود و اجازه نمداد یه چیزهایی بخوریم. حتی مرغ و تخم مرغ تو بازار ممنوع بود بخورم. میگفت پر از هورمونه و خوب نیست.

حماسه بانو:با اینهمه مراقبه، بالاخره روزی که ریحانه جان به دنیا اومد، چه کردن؟

همسر شهید: هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم. اون روز با یه دسته گل اومد بیمارستان. اول اومد سراغ من و چند دقیقه ای باهام حرف زد و ابراز محبت کرد، بعد رفت سرراغ ریحانه. بغلش کرد و چند دقیقه ای تو گوشش زمزمه میکرد. بعد همو و گوشش رو گذاشته بود رو قلب ریحانه و گوش میداد. منم به شوخی گفتم بسه دیگه. داره حسودیم میشه. خوشحالی که  تو چهره اش میدیدم، قابل وصف نیست. فرداش که اومدم خونه بهش گفتم توگوش دخترم چی گفتی؟ گفت اول اذان گفتم. بعد هم گفتم ریحانه بهشتی بابا ان شاءلله سرباز امام زمان باشی... یعنی اولین دعای خیر رو در اولین برخورد در حق بچه ش کرد..

حماسه بانو: همسرتون نسبت به نوزاد یک روزه چقدر محبت داشتن!!

همسر شهید: شدید. روزی که اومد بیمارستان ریحانه رو دید، دیگه دلش نمیخواست بره خونه. به زور از بیمارستان بیرونش کردن. شبش زنگ زد صحبت کنیم، یه دفعه دیدم داره صدای گریه ش از پشت خط میاد. گفتم چی شده؟ گفت دلم تنگ شده براتون.من الان میام بیمارستان.. دیگه من باهاش صحبت کردم وآرامش کردم. مامانش میگفت اون شب این مرد تا صبح نخوابید.مثل مرغ سرکنده بود. تا اینکه صبح زود خودش رو به بیمارستان رسوند.

 حماسه بانو:هرچی آدم این قسمتها رومیشنوه، بیشتر به هنر این شهدا پی میبره که چطور با وجود اینهمه عشق به خانواده، دل کندن و رفتن!

 همسر شهید: بله همه این رفتارها مخصوص کسانی هست که تو مکتب حسین تربیت میشن و دوست دارن حسین وار زندگی کنن...پویا همیشه میگفت من یه عشق آسمونی دارم ، یه عشق زمینی. ولی حاضرم بخاطر خدا از شماها بگذرم..

حماسه بانو: گفتنش آسونه ولی درعمل سخته. 

همسر شهید:بله.. ریحانه خیلی خیلی شیرین زبون وبازیگوشه. یه وقتایی بازی میکرد باهاش یه دفه میگفت میترسم شیرین زبونی این بچه زمین گیرم کنه! ازشیرین زبونی این، من منقلب بشم. خدایا این بچه مانع من نشه!! 

حماسه بانو:شما چطور راضی شدید که برن سوریه؟

همسر شهید: من اوایل خیلی مخالف بودم. چون ترس از دست دادنش رو داشتم. ولی به مرور زمان خیلی چیزها رو بهم فهموند. میگفت من و تو وقتی از وقتی بچه بودیم ، همیشه وقتی مصیبتهای امام حسین و حضرت زینب رو میشنیدیم، به غیرتمون برمیخورد و حسرت میخوردیم که کاش ما اون موقع بودیم. نمیگذاشتیم اون اتفاقها بیفته و امام حسین رو تنها نمیگذاشتیم. بعد بهم میگفت الان خیلی شرایط بدتر از اون زمانه. یه کم به دور و برت نگاه کن، شرایط بدتر از زمان حسین هست. الان دیگه همه ی دین رو نشونه گرفتن و میخوان ریشه کن کنند. الان عقاید و دین مردم رو نشونه گرفتن. و نباید اسلام رو تنها گذاشت. ما شیعه هستیم و مرزهای جغرافیایی مهم نیست. وظیفه مون هست که دفاع کنیم و با ظلم مقابله کنیم. اگر ما نریم ، اونا میان. اگه ما نریم سوریه جلو دشمن رو بگیریم، دشمن به کشورمون میرسه و وارد خونمون میشه. 

دو سال پیگیرش بود. ثبت نام کرد ولی جور نشد تا اینکه سال 94 بالاخره راهی شدن. البته قبلش هم سال 93 یه ماموریت داشتن به عراق که بعد از شهادتش، دوستاش تعریف میکردن که بخاطر اخلاق خوبش و روابط عمومی قوی و برخورد گرمش حتی فرمانده های عراقی را جذب خودش کرده بود تا اونجایی که حاضر شدن در تاکتیکهای جنگی به پیشنهاد ما عمل کنن. ولی برا سوریه خیلی بال بال میزد تا اینکه 12 مهر 94 اعزام شد. 20 روز بعدش هم یعنی دقیقا عصر روز تاسوعا پرکشید. از بس که تو زندگیش به غیرت ابالفضلی داشت روز تاسوعای عباس، شهید شد. بعد هم تا جنازه اش رو بیارن، تشییعش دقیقا8/8/94 بود که همش یاد امام رضا بودم و ارادت و محبتی که پویا به امام رضا داشت.

سبک زندگی خانوادگی شهدا 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/7iaqtgs52rb2lvdoy6j2.jpg




  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">