گفتگو با خانواده شهید فخیمی 2
برادر شهید
بعد از اربعین که از سفر کربلا برگشتم دیدم محمدرضا همه ی کارهای رفتنش را انجام داده است. روزی هم که می خواست برود با من روبوسی کرد و گفت مهدی جان این آخرین رفتن من است، مراقب مامان و بابا باش که بعد از من زیاد گریه نکنند، وقتی این را گفت ته دلم لرزید. گفتم این حرفا چیه داداش ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی...روبوسی کردیم و رفت.
همکارانش میگویند وقتی به سوریه رسیدیم محمدرضا اول غسل شهادت ریخت، بعد به حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) رفته و زیارتی کرد و پس از آن راهی منطقه شد. در صحنه ی نبرد هم آنچنان که همرزمانش می گویند با تمام توان می جنگید و خواب خوش را برای داعش و تکفیری ها حرام کرده بود.
یک هفته بعد محمدرضا از منطقه به محل اسکان برگشته بود؛ یکی از دوستانش که مجروح جنگ است، می گوید به محمدرضا گفتم دستگاه های جنگی تو را به فلان محور انتقال داده اند اما این یکی محور خالی است و محتمل داعش از این محور حمله خواهد کرد و ماهم نیرویی نداریم. محمدرضا قاطعانه پاسخ داده بود که "من نیامده ام که اینجا بخوابم و استراحت کنم، آمده ام تا با دشمن مقابله کنم، هرجا لازم باشد آنجا مستقر می شوم"
همرزم جانباز شهید:
محمدرضا با اینکه خواب و استراحت زیادی نداشت و کارش هم بسیار سخت بود ولی هرصبح ساعت چهار بیدار می شد و با چراغ قوه دعای عهد می خواند؛ آن روز دیدم که "مولای یا مولای یا صاحب الزمان ..." را با خود زمزمه می کند و اشک می ریزد؛ گفتم محمدرضا! آیا می ترسی؟ گفت تو هرچه میخواهی حساب کن ولی من اگر ترس داشتم خانواده و زندگی راحتم را ول نمی کردم اینجا بیایم.
یکباره دیدم موشکی به سمت ما می آید؛ گفتم محمد رضا ... محمدرضا ... موشک ... و خودم را کنار خاکریز به زمین انداختم و پس از یک ربع به هوش آمدم و دیدم که پایم از مچ قطع شده است؛ پایم را بستم و داشتم بلند بلند محمدرضا را صدا می کردم که متوجه شدم دستگاه ها آتش گرفته و به زودی به جهت وجود مهمات درونش آتش خواهد گرفت. هرچه محمدرضا را صدا کردم جوابی نشنیدم.
کانال شهید بیضایی
- ۹۴/۱۲/۱۳