گفتگو با فرزند شهید حاج عباس عبداللهی (1)
فرزند شهید:
من خانواده را بیست و دوم بهمن به راهپیمایی بردم و بعدازآن رفتیم مرند. من بیست و سوم کار داشتم و برگشتم. در خانه تنها بودم. صبح بعد از نماز تازه میخواستم بخوابم که تلگرام را باز کردم تا ببینم چه خبر است. دیدم نوشته شهادت حاج عباس را تبریک و تسلیت عرض مینماییم. من زیاد اهمیت ندادم و گفتم حتماً فرد دیگری است. دو دقیقه بعد آقای سعدیان که طلبه و پاسدار هستند از قم با من تماس گرفتند که امیر حالت چطور است؟ خوبی؟ گفتم: «تشکر حاجی، ولی کمی زود نیست؟ ساعت شش صبح است!» گفت: «هیچی، فقط زنگ زدم حالت را بپرسم!» من آن موقع متوجه نشدم. چند تا از دوستان دیگرم هم تماس گرفتند ولی من متوجه نمیشدم. بعدازآن من به مرند رفتم. همراه داییام بودم که به او زنگ زدند که حاجی حرفی که شنیدهایم صحت دارد یا نه؟ داییام گفت: «چه حرفی؟» گفتند: «حاج عباس شهید شده است؟» بهیکبار به دایی شوک وارد شد و سمتی از بدنش که بیحس است، لرزید. گفتم: «چه شد دایی؟» خودم هم شنیدم که چه گفت. دایی پرسید: «تو را به خدا از کجا شنیدهای؟» و مامان هم شنید. من به یکی از همکاران بابا زنگ زدم. گفت: «هنوز معلوم نیست. پنجاه، پنجاه است که شهید یا جانباز است». تا شب مردم میآمدند و تسلیت و تبریک میگفتند. ساعت دوازده شد. به مامان گفتم: «بیایید به تبریز برویم، اگر شهید شده باشد پیکرش را میآورند و اگر مجروح باشد ما را به تهران میبرند.» فردا صبح یکی از فامیل زنگ زد که امیر برایت آدرس فایل اینترنتی میفرستم برو و به آن نگاه کن. من به خانه رسیدم. لپ تاب را باز کردم و دیدم بله بابا شهید شده است و چهار نفر هم بالای سرش هستند.
به این فکر کردیم که با چه هدفی رفته است. به ما گفتند که پول و مهمات میخواهند تا پیکر را تحویل دهند. امیر گفت: «مامان، بابا برای چه رفته است؟ بابا به ما چه گفته و رفته است؟ اگر ما به خاطر پیکر بابا آنچه را که میخواهند به آنها بدهیم، چه فرقی میکند؟ فردا چند خانواده دیگر مثل ما داغدار میشوند.» اوایل برایمان خیلی سخت بود؛ ولی گفتیم کار درست این است که تحمل کنیم و صبور باشیم. او همیشه میگفت و میخنداند، ولی در آخر شهادت میخواست. از اولین روز زندگیمان تا آخر، به دنبال شهادت بود. نیت او از اول شهادت بود و اگر خدایی نکرده در بستر فوت میکرد، برایش خیلی سخت بود. خودمان را راضی کردیم که خودش رفته است و پیکرش را هم هدیه دادیم.
برای بچهها سختتر هم بود. اسراء هنوز هم قبول نکرده است. اسراء لحظهبهلحظه زندگیاش در فکر برگشتن پیکر پدرش است. آن روز یک روحانی تعریف میکرد که عباس آقا را در خوابدیده است. اسرا به او گفت: «عمو به بابا بگو به خواب من هم بیاید؛ اگر نه، حداقل پیکرش برگردد.»
منبع: کانال شهید بیضایی
- ۹۵/۰۱/۰۹