گفتگو با همسرشهید مدافع حرم حجت باقری2
حماسه بانو: مراسم عروسی کی بود و چطور برگزار شد؟
همسر شهید: دو هفته بعد از سالگرد برادرم. 31 تیر 94 مراسم عروسی هم مثل عقد خیلی ساده برگزار شد. و بعد از اون هم دوباره ماموریتهای محسن(حجت) به شمالغرب ایران از سرگرفته شد. دو هفته اینجا بود دو هفته ماموریت بود! و این حالت تا ابان 94 طول کشید. ماموریت شمال غربش که تمام شد، شاید یک ماهی خونه بود که سفر دومش به سوریه اتفاق افتاد.
حماسه بانو: شما ناراحت نبودید از این همه جدایی؟
همسر شهید: خب چرا ! سختم بود. اما اینقدر که می رفت مأموریت فقط یک بار، اونم وقتی بود که تازه عروسی کرده بودیم ، بهش گفتم که محسن نمی شه حالا نری مأموریت؟ این دو هفته که خودت مرخصی هستی دو هفته بعدی هم مرخصی بگیر که یک ماه پیش هم باشیم. که من اینقدر استرس مأموریت تو رو نداشته باشم. من دو هفته که میای اینجا من همش استرس دارم که دوباره میخوای بری، حداقل یک ماه باش که مثلا" من یه کم خیالم راحت بشه. قبول کرد، گفت باشه حالا من این سری می مونم.
ولی این دو هفته که موند همش به من می گفت تو از علی خجالت نمی کشی نذاشتی من برم مأموریت؟
هی می رفت و میومد نگاه به عکس داداشم که تو خونمون بود می کرد و می گفت خانم تو از داداشت خجالت
نمی کشی؟ خجالت از علی نمی کشی ؟ اون کجا رفت حالا من مثلا با پای خودم خونه هستم و من نباید برم راهشو ادامه بدم؟!
گفتم محسن من که نگفتم نرو! گفتم این سری رو مرخصی بگیر، سری بعدی که نوبتت نیست رو بجای این سری برو. که اتفاقا رفتش و بیشتر از هر سری هم موند...
حماسه بانو: از آغاز زندگی مشترک بگید. آقا محسن اهل کار کردن تو خونه هم بودن؟
همسر شهید: آره کمک که بهم می کردن. ولی تو بعضی کارا فقط. مثلا فرض کن سبزی می گرفتیم می خواستم خرد کنم، می نشست کمکم خرد می کرد. یا مثلا آبغوره یا آبلیمو می خواستم بگیرم حتما کمکم می گرفت یا برا گوشت خرد کردن....
ولی برا بعضی کارا نه، میگفت من دوست دارم تو برام غذا درست کنی، دوست دارم تو لیوان آب دستم بدی. من خودمم می تونم بلند شم اما لذت می برم از اینکه تو لیوان آب دستم بدی. تو آشپزخونه نمی اومد می گفتم چرا نمیای می گفت این چارچوب آشپزخونه فقط مختص تو هست، دوست دارم کلا اختیارش دست خودت باشه، هرجوری خودت دوست داری اونجا حاکمیت کنی.
ولی مثلا تو خیابون که می رفتیم اصلا امکان نداشت چیزی بده دست من، حتی یک نایلون کوچیک! همه ی کارهای اینجوری رو خودش انجام می داد. اصلا بیرون نمی ذاشت من کاری انجام بدم،
مثلا می خواستیم از در بریم بیرون امکان نداشت جلوتر از من بره بیرون! می گفت اول خانمم. سرسفره، اول برای من غذا می کشید. این نکته رو یه بارم ندیدم فراموش کنه اول برای خودش بکشه برای من نکشه. حتی بعضی غذاهایی که خیلی دوست داشت اما تا من نمی خوردم دست نمی زد، اصلا نمی خورد می گفت من
نمی خورم...
آنقدر احترام من و خانواده منو داشت که مامانم و خانواده م رو مجذوب خودش کرده بود. من همیشه پیش خودم می گفتم من تا محسن رو دارم غم ندارم. با خودم می گفتم هر کاری محسن کرد من هم میکنم. هر جا رفت من هم باهاش میرم .خیلی قبولش داشتم ..
حماسه بانو: به معنویات و شرعیات شما و خودشون چه نگاهی داشتن؟
همسر شهید: رو مسأله ی حجاب خیلی حساس بود. واقعا حساس بود. من کلا چادر می پوشیدم جلو داداشش و بقیه نامحرم ها، حتی اگر حجابم کامل بود و روسری هم سرم بود. می گفت من خیلی دوست دارم حجابت رو اینجوری رعایت کنی اما نه اینکه من بهت بگم بپوش، دوست دارم خودت بهش رسیده باشی و با عشق و علاقه چادر رو بپوشی. بهم می گفت من اینقدر حساسم رو حجابت فقط بخاطر علاقه ای هست که بهت دارم. دوست دارم فقط مال خودم باشی ، دوست ندارم کس دیگه ای بهت نگاه کنه.
من خیلی نماز خوندنش رو دوست داشتم. با آرامش خاصی نماز میخوند. وقتی به نماز می ایستاد، ذوق می کردم. می گفتم خدایا شکرت! . بعد از نمازش نیم ساعت می نشست فکر می کرد. می گفت من خیلی لذت می برم.
نهج البلاغه می خوند، قرآن می خوند. این کاراشو خیلی دوست داشتم.
داداشم قبل از شهادتش در نماز به محسن اقتدا می کرد. خب محسن که اجازه نمی داد کسی بهش اقتدا کنه اما علی داداشم به زور هم که شده بود بهش اقتدا می کرد. من هر کاری کردم که به شوهرم اقتدا کنم نذاشت. بعضی وقتها باهاش شوخی می کردم می گفتم علی بهت اقتدا کرد و شهید شد. بذار منم اقتدا کنم... ولی نمیذاشت. منتظر میموند من نیت کنم بعد خودش نیت میکرد.
حماسه بانو: ایشون خودشون که در معنویات بالا بودن، شما رو هم تشویق می کردن؟
همسر شهید:آره خب.. مثلا بهم سفارش می کرد که حتما اذان و اقامه رو بگم. می گفت خانم اگر اذان رو هم نتونستی بگی نیت مسجد بگیر، اما اقامه رو حتما بگو. می گفت به خودت ظلم نکن، حتما بعد از نماز دعا کن.
می گن که هر کس بعد از نماز دعا نکنه به خودش ظلم کرده. میگفت حتی اگه شده یه دعای خیلی کوتاه بکن، بعد بلند شو.
همیشه می گفت که برای عاقبت بخیری من 14تا صلوات بفرست. منم خب می دونستم که منظورش اینه که شهید بشه، می گفتم من نمی فرستم.
خیلی حضرت فاطمه (س) را دوست داشت. برای کاراش و حاجت هاش چله می گرفت. چله زیارت عاشورا یا دعای فرج..
حماسه بانو: جریان سفر دومشون به سوریه چطور پیش آمد؟
همسر شهید: بعد از سفر اولش، کلا حال و هواش عوض شده بود. شعر "با اذن رهبرم از جان بگذرم.... رو میخوند..برام جالب بود! اینقدر با تاکید میگفت "با اذن رهبرم از جان بگذرم، در راه این حرم..." انگشتشم به حالت تاکید تکون میداد و بهم نگاه میکرد..من تو دلم میگفتم یعنی واقعا از جانش میگذره؟؟ انگار یه چیزی برام غیر قابل باور بود....میگفتم نه نمیشه! حدود یکماه قبل از سفر دومش رفت دیدار با خانواده شهدا یعنی یک هفته صبح می رفت برای ناهار می اومد . دوباره عصر می رفت شب می اومد. به مادران شهدا گفته بود برای عاقبت بخیری و شهادتم دعا کنید . گفته بودند این حرف را نزن شما تازه دامادی گفته بود شما دعا کنید ....
ما دو تا گلزار شهدا داریم. محسن گلزار دو رو خیلی دوست داشت. داداشم گلزار یک هست. همسرم گلزار دو! یه دیوار بین قبر شهدا و اموات هست. یه بار که با محسن رفته بودیم سر خاک برادرم ، بهم گفت نگاه کن خانم این دیوار رو میبینی ؟ گفتم آره ..گفت این دیوار مرز بین شهادت و مرگه ..ببین من اینطرفش میفتم یا اون طرف!
کلا همیشه تو فکر شهادت بود ، بعد از شهادتش بهم گفتن که برا خاکسپاری علی رفته بود بالا سر علی و بهش گفته قول میدم سر یک سال بیام... واقعا هم همین شد.. علی 93شهید شد محسن 94.
برا سفر دومش، همین جوری بحث سوریه رو پیش آورد . گفتم تو دوباره میخوای بری سوریه که حرفش رو میزنی ؟گفت نه همین جوری داریم صحبت می کنیم . گفتم نه من مطمئنم تو میخوای بری سوریه . حالا بگو واقعا میخوای بری ؟ گفت آره میخوام برم تو نظرت چیه ؟ منم مخالفت کردم بهش گفتم تو تازه یک ماهه که از ماموریت اومدی . من آرزومه یه روز بدون دغدغه و استرس با تو زندگی کنم . گفتم سختمه دو ماه دوری . یا باید برم خونه خودمون یا خونه شما. من سختمه . برگشت نگاهم کرد و گفت تو اون دنیا میتونی جواب حضرت زینب رو بدی که من نرم ؟؟ دیگه اینو که گفت، نتونستم جواب بدم بهش . گفتم نه نمیتونم بدم ...سکوت کردم .
اون هم خوشحال شده بود که من مشکلی ندارم. رفته بود به همکارانش گفته بود خانم من راضی شد که من برم . همکاراش گفته بودن یعنی خانومت مشکلی نداره که تو بری ؟ سختش نیست؟ محسن هم گفته بود چرا سختش هست اما گفته به خاطر حضرت زینب من مشکلی ندارم. اونا هم رفته بودن به خانماشون گفته بودن و انگار اونا هم راضی شده بودن .
حماسه بانو: از حال و هوای روزهای رفتنشون بگین..
همسر شهید: قبل از اینکه بره ،خواب داداشم رو دیدم . خواب دیدم داداشم بهم گفت اگه خدا بخواد محسن شهید میشه . علی اینو به من گفت . من از خواب بیدار شدم گفتم محسن من این خواب رو دیدم .
همیشه وقتی تو خونه مون حرف شهادت میشد. میگفت بادمجون بم آفت نداره . اما این بار همسرم گفت ازخوابت تعجب کردم..
حماسه بانو: شما چنین خواب صریحی دیدید، نترسیدید که گذاشتین برن؟
همسر شهید: من همش به خودم می گفتم علی گفته اگه خدا بخواد . من اعتقادم اینه که من اگه محسن رو اینجا نگهدارم دلیلی نداره که بتونم برای همیشه محسن رو برای خودم نگهدارم . من همسرم رو میشناختم . دنبال شهادت بود . فکر و ذکرش شهادت بود و مثل علی مون رفتنی بود.
محسن همیشه می گفت دعا کن من عاقبت به خیر بشم. چون میدونست من حساسم و داداشم تازه شهید شده بود و داغش سخت بود .
دوستانش هم میخواستن از سوریه برگردن. یعنی بعد از 45 روز میشد که برگردن ولی محسن گفته بود من وظیفه خودم میدونم که بمونم. ولی هر کی میخواد برگرده میتونه برگرده. بعدا نگید حجت باقری ما رو نگه داشت! من خودم میخوام بمونم و با کسی هم کاری ندارم .
مامانم چشمش رو عمل کرده بود. کلا این دو ماهی که محسن نبود من اونجا بودم. اگر یک شب محسن زنگ نمیزد من نمیتونستم کارای مامانم رو انجام بدم. حوصله نداشتم چون از محسن خبر نداشتم! محسن هم خیلی به من علاقه داشت. همیشه هم میگفت فکر نمیکردم به همسرم اینقدر علاقه مند بشم. همیشه میگفت علی رفت اما آبجیش اومد کنارم!
وقتی از سوریه تماس میگرفت، سعی میکردم دلتنگی هام رو بهش منتقل نکنم، تا بتونه راحت کارش رو بکنه. چون میدونستم تحمل ناراحتی منو نداره. یه بار خیلی حالم بد بود، واقعا از لحاظ روحی تو فشار بودم. شدیدا دلتنگش بودم. وقتی صداش رو شنیدم نتونستم جلو خودم رو بگیرم و گفتم که خیلی سخت میگذره..اون روز تا اخر شب چند بار بهم زنگ زد. اخر شب که زنگ زد گفت مریم امروز هر چی بهم گفتن بیا برو سر پستت، من نرفتم. گفتم خانم من امروز ناراحته، تا آروم نشه، من نمیرم. گفت تا خیالم راحت نشه که حالت خوبه نمیرم سر پستم....واقعا محبتش فوق العاده بود..
حماسه بانو: از روز رفتنشون تا شهادت چند روز طول کشید؟ شما چطور متوجه شدی؟
همسر شهید: 48 روز. دقیقا روز چهل و هشتم شهید شده بود اما من دیر تر فهمیدم. من آنقدر روز شماری میکردم که برگرده.. حتی میخواستم خودم رو سرگرم کنم، چون زمستون بود، داشتم براش یه پلیور میبافتم.. همش منتظر بودم زودتر بیاد اون رو بپوشه..
شبی که شهید شد خودم خیلی نگران بودم اصلا خوابم نمیبرد ولی نمیدونستم که شهید شده همسرم هر روز که بهم زنگ میزد بهش میگفتم فردا هم باید بهم زنگ بزنی تا آخرین روزی که بهم زنگ زد 12 بهمن بود سه بار زنگ زد. بهش گفتم محسن تو چرا امروز اینقدر بهم زنگ میزنی؟ گفت چیه؟ میخوای دیگه زنگ نزنم؟ گفتم نه معلومه که دوست دارم بزنی..
با یکی از خانم های همکارشم در ارتباط بودم. اونم شوهرش سوریه بود. محسن خیلی بیشتر تماس میگرفت. همون روز که محسن زیاد زنگ زده بود، شوهر اونم زنگ زده بود و بهش گفته بود من سه چهار روز نمیتونم بهت زنگ بزنم چون عملیات داریم. ولی محسن چیزی به من نگفته بود. مثل همیشه بود. فقط من بهش گفتم زخمی نشدی چیزیت نشده؟ بلند بلند خندید گفت نه من سالمم، چیزیم نشده. خانم همکارش بهم گفت منتظر نباش تا سه چهار روز زنگ نمیزنن. گفتم نه محسن که به من چیزی نگفته ، اگه نمیخواست زنگ بزنه، حتما به من میگفت... اما واقعا بهم زنگ نزد دیگه. تا شب 16 آذر به خانم همکارش زنگ زدم گفتم من دیگه فردا منتظرم زنگ بزنه. دیگه چهار روز هم تمام شد. همون موقع که من با اون خانم صحبت میکردم، بهشون خبر شهادت محسن رو داده بودن ولی به من چیزی نگفتن یعنی دقیقا 12 بهمن که با محسن صحبت کرده بودم،فرداش شهید شده بود. یعنی تو این سه چهار روز که من منتظر بودم اون شهید شده بود !
صبح جمعه گوشیم زنگ خورد، دویدم گفتم دیگه محسن هست، که دیدم خواهر شوهرم هستن. پدرم شب قبلش فهمیده بودن. دامادمون هم شبش اومد یه سر زد و رفت. من خیلی نگران شدم. بهش گفتم چرا اومدی اینجا ؟ چی شده؟ گفت: هیچی تو چرا همینجوری میترسی؟ حالا اومده بود ببینه ما میدونیم محسن شهید شده یا نه. به پدرم گفته بود اما به من چیزی نگفتن ، اون روز صبح که گوشیم زنگ خورد بابام دوید سمت گوشیم دیدم خواهر شوهرمه دیگه بابام جواب داد گفتم آخه چه دلیلی داره که بابا گوشی رو جواب بده گفتم هیچی دیگه محسن شهید شد.! به بابام گفتم محسن رفت پیش علی؟ گفت آره ..انگار نمیخواستم باور کنم شهید شده. بهم گفتن رفته پیش علی اما نمیخواستم قبول کنم.! گفتم بابا محسن کجاست؟ گفت زخمی شده.. بهم گفته بودن اما من قبول نمیکردم.. گفتن بیا بریم خونه پدر محسن.. اونجا میفهمی چه خبره.. دیگه رفتم اونجا و فهمیدم..
حماسه بانو: خدا ان شاالله صبر زینبی بهتون بده. ما ادعای درک کردن حال شما عزیزان رو نداریم ولی میدونیم خیلی سخته و اگه ایمان و فهم و بصیرت بالای شما نبود با یک کلمه " جواب زینب رو چه میدی؟" راضی به رفتنشون نمیشدید. این نشان از عمق ایمان شما داره.
همسر شهید: من بعد از شهادت همسرم رفتم سوریه. زیارت حضرت زینب (س) خیلی خوب بود. اما همین که احساس میکردم شوهرم اینجا بوده، اینجا اومده. همین جا که من قدم میذارم، اونم قدم برداشته، خیلی سخت بود . ولی واقعا حضرت زینب خیلی غریب بود. همسران شهدا میگفتن اونجا که بری دیگه دهنت قفل میشه که بخوای حالا شکایت کنی یا بگی همسرم اومده اینجا شهید شده. آدم خودش خجالت میکشه وقتی غربت حضرت زینب رو میبینه. اونجا که رفتم به شوهرم گفتم محسن تو واقعا حق داشتی، حضرت زینب خیلی غریب بود.!
حماسه بانو: بعد از شهادتشون، چقدر حضورش رو حس میکنید؟
همسر شهید: خوابش رو اولا خیلی میدیدم ، به خواب بقیه هم میاد و سفارش منو میکنه، خیلی وقتا صداش کردم آرومم کرده. همین که میتونیم صبر کنیم و صبور باشیم دلیلش اینه که شهدامون کمک میکنن.در این شکی نیست ولی بحث دلتنگی جداست و جای خودش رو داره..
حماسه بانو: بله درسته...و البته خداوند خبیر و بصیر به احوال شماست و بخاطر لحظه لحظه ی رنجی که میبرید، اجر بیحساب عنایت میکند..ما و مخاطبان کانال را دعا بفرمایید.
همسر شهید: خدا خیرتان دهد و ان شاالله شفاعت شهدا شامل حالتان شود.
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam
http://8pic.ir/images/qir0aqn9o9tf57bniirs.jpg
- ۹۵/۰۶/۱۶