گفتگو با همسر شهید عبدالله باقری بخش ۲
خواستگاری
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل. البته شهید باقری هم نمی خواست به این زودی ازدواج کند اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل میشد و این باعث شد عروسی ما زودتر انجام شود. ملاک من برای ازدواج اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود. یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود.
تفاوت قد نظر پدرم را جلب کرد
اولین دفعه که عبدالله را دیدم در همان مراسم خواستگاری بود، هیکلی نبود ولی قدش خیلی بلند بود و چون ما کنار هم نیاستاده بودیم این موضوع نظر کسی را جلب نکرد اما در جلسه بعد یعنی روز بله برون پدرم وقتی ما را کنار هم دید با خنده گفت: وای چقدر تفاوت قد دارید! خب البته این موضوع برای عبدالله مهم نبود.
میتوانم بگویم واقعا وابسته اش شدم
در مراسم خواستگاری که رفتیم با هم صحبت کنیم من روی همان اخلاق و ایمان تاکید کردم و اصلا در مورد مسائل مالی چیزی نپرسیدم. عبدالله هم از کارش گفت که ماموریت باید برود و خطر هم دارد. حرفهایش را که زد، پرسید: قبول میکنید؟ گفتم: بله. چون پدر خودم هم پاسدار بود این مسائل برایم تازگی نداشت. جلسه اول مهر او به دلم نشست اما بعد از عقد میتوانم بگویم واقعا وابسته اش شدم.
این موضوع اصلا ناراحت نبودم
زمانی که عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم. عبدالله صبحها می آمد مرا می برد و ظهرها برم میگرداند. در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم اما مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم رضایت او را به دست بیاورم.
فکر کرد اینجا هم محافظ است
شغلش باعث شد تا خاطرهی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیافتد. خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیتها که همراهش هستند در عقب را باز کند طرف که نشست خودش برود و جلو بنشیند. روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ببخشید حواسم نبود.
وقتی رسیدیم سالن اذان را گفتند و عبدالله خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و نماز جماعت را برپا کرد.
آخر مراسم که خواستم با خانواده خداحافظی کنم برایم خیلی سخت بود چون تک دختر هم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبدالله خواهم بود قوت قلب می گرفتم. برادرم به شوخی گفت: باشه دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. عبدالله هم برای اینکه اذیتم کند می گفت: گریه کن گریه کن دیگه.
- ۹۴/۱۱/۱۰