گفتوگو با عکاس مزار ۳۰ هزار شهید تهرانی1
گفتوگو با عکاس مزار ۳۰ هزار شهید تهرانی؛
برای مدافع حرم شدن پول قرض کردم!
محمد اصفهانی
برای رفتن به عراق پول قرض کردم چون چیزی به ما نمیدادند. فقط میخواستیم به ایران برگردیم 50 هزار دینار که به پول ما صدهزار تومان می شد را به عنوان کرایه تاکسی دادند تا با آن به فرودگاه برویم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمد اصفهانی» متولد سال 1365 است که در محله «دروس» یکی از محلات بالاشهر تهران به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده است؛ زمانی که 3 سالش شد, جنگ عراق بر علیه ایران تمام شد. چیزی از شهدا و آن دوران را ندیده است اما در سن 11 سالگی سرنوشت او چنان رقم میخورد که یک سریال دفاع مقدسی او را شیفته شهدا کند. پس از آن بود که او دلبسته شهدا شد و پس از آن طی یک حادثهای عکاس سنگ مزار شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) تهران میشود و به تنهایی در مدت 6 ماه از 30 هزار سنگ مزار شهید عکس میگیرد. سال 94 هم او به جمع مدافعان حرم میپیوندد و به عراق میرود. برهمین اساس در یکی از روزهای فصل بهار میزبان او شدیم تا خاطرات او از وقایع جالبی که بر او گذشته را بشنویم. در ادامه این مصاحبه تفصیلی را بخوانید:
رابطه شما با شهدا از کجا شروع شد؟
کلاً رابطۀ با شهید اینطوری شد که در سن 11 سالگی به واسطۀ دیدن فیلم سیمرغ که در مورد شهید شیرودی و شهید کشوری, دلبسته شهدا شدم.
سریال سیمرغ مرا شیفته شهدا کرد
در خانواده شهدا کسی هم شهید شده است؟
نه حتی یک رزمنده هم وجود ندارد، کسی که جبهه رفته باشد هم اصلاً وجود ندارد. بعد از اینکه این فیلم را دیدم یک شب خواب دیدم شهید کشوری و شهید شیرودی و حضرت امام(رحمه الله علیه) به خواب من آمدند و من خیلی خوشحال شدم رفتم پیش آنها و آنها به من گفتند «محمد ما از این به بعد با تو هستیم، تو هم با ما و با هم دوست هستیم»، دیگر زمانی که این خواب را برای مادرم تعریف کردم هفته بعد از آن رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). سال 75 بود! رفتیم مزار شهید کشوری را پیدا کردیم, شاید از آن زمان به بعد در ماه دو یا یکبار حتماً با مادرم بهشت زهرا، سر مزار شهدا میرفتم، جالب اینجاست وقتی پدربزرگ من سال 58 که فوت میکند او را در قطعه 24 دفن میکنند و قطعه 24 هم قطعهای است که بیشتر سرداران و فرماندهان شهید آنجا هستند، به واسطۀ پدربزرگم میرفتم آنجا و نوع رفتم جالب بود! سوار اتوبوس میشدیم میرفتیم هفت تیر و بعد توپخانه و بعد هم از آنجا سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم و تنها کسی که در این قضیه هوای من را داشت و خیلی خوشحال بود مادرم بود و بعد شروع شد و همینطوری خوابهای سریالی از شهدا میدیدم و هر دفعه میگفتند ما مواظب تو هستیم با ما باش و به تو کمک میکنیم مثلاً شهید شیرودی، شهید کشوری، شهید همت، شهید احمد کاظمی.
یعنی از قبل هیچ قرابتی با این موضوع نداشتی؟
نه آن سریال باعث شد. من از بچگی خیلی به کارهای نظامی علاقه داشتم و این سریال را هم خیلی دوست داشتم به واسطۀ اینکه دوست داشتم خلبان شوم و این سریال طوری بود که من عاشق آن بودم و یادم است هر چهارشنبه هم پخش میشد, آن شبی که من این خواب را دیدم، شبی بود که سر یک قضیهای ناراحت بودم و این سریال را ندیدم و با چشم گریان خوابیدم. از سال 75 تا 84 من کارم این بود که مرتب سر مزار شهدا میرفتم و با آنها نجوا میکردم.
زندگینامه شهدا را هم میخواندی؟
بله دقیقاً! خیلی علاقه داشتم حالا آن زمان که اینترنت نبود، داخل اتاقم عکس شهدا را نصب کرده بودم, یکسری کتاب راجع به زندگینامه و وصیتنامه آنها بود میخواندم و خیلی به این موضوع علاقه داشتم. این ارتباط و رفت و آمد تا سال 84 ادامه داشت تا در بهمن ماه همان سال روزی که به بهشت زهرا(س) رفتم، در گلزار شهدا آنجا شخصی به نام سیدمحمد جوزی، رئیس وقت خانه شهید بهشت زهرا(س) آشنا شدم، او به گفت «اینجا چه میکنی؟» گفتم «هر هفته میآیم اینجا!»، گفت «بچۀ کجایی؟» گفتم «فلان جا»، جا خورد!، گفت «بیا داخل با هم صحبت کنیم». وقتی رفتم داخل اتاق و صحبت کردیم, من گفتم «دوست دارم کاری برای شهدا انجام بدهم»، گفت«قرار است شهرداری بیاید تمام سنگ قبر شهدا را عوض کند، همین کاری که الان با مزار شهدای گمنام کردند قرار بود با کل شهدا بکنند»،گفت «میخواهیم از اینها عکس بگیریم»، گفتم «چقدر است؟» گفت «30 هزار شهید است، 4 هزار گمنام و 26 هزار شهید هم شناسایی شدند و ما میخواهیم عکس مزار اینها را داشته باشیم.»
کارم را با یک دوربین پاناسونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم
عکاسی بلد نبودی؟
اصلاً! هیچی نمیدانستم فقط دوربین را داد دست من!من از 20 فروردین سال 85، تاریخ شهادت شهید آوینی کارم را با یک دوربین پاناسونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم. یعنی هر روز از خانه به گلزار شهدای بهشت زهرا(س) میرفتم و عکس میگرفتم. هر روز صبحها ساعت 9 از خانه راه میافتادم, ساعت 10 آنجا بودم تا11:30کارم را انجام میدادم و ساعت 1 خانه بودم و با باطری دوربین میتوانستم روزی 200 تا 250 عکس فقط از سنگ مزار شهدا عکس بگیرم. این عکس گرفتن من 6 ماه طول کشید، همۀ قطعهها را عکاسی کردم به غیر از قطعه 50 که سختترین و از لحاظ شکل ظاهری بهمریختهترین قطعه است. الان نیز شهدای مدافع حرم و فاطمیون در این قطعه مدفون هستند.
بعد سال 86 خدمت سربازی رفتم، حدود 18 ماه خدمت بودم که با آقای سلیمیان آشنا شدم، سالروز عملیات بازی دراز بوده که آقای سلیمیان آقای جوزی را میبیند و میگوید من میخواهم چنین کاری بکنم و از مزار شهدا عکس بگیرم و میخواهم سایت درست کنم، آقای جوزی به او میگوید ما این عکسها را داریم، میگوید چه کسی عکسها را گرفته؟ میگوید یک بندهخدایی عکاسی کرده که الان هم سرباز است، او پیگیر میشود ببیند چه کسی بوده، بعد شماره تلفن من را به او میدهند و بعد با هم آشنا میشویم و آقای سیلمیان کارهای انتقالی من را با زحمات فراوانی انجام میدهد.
زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و متوجه نشدم!
بعد, من ادامۀ سربازی آمدم گلزار شهدا. حدود 20 روز من مرخصی استحقاقی داشتم، هیچ کدام را نرفتم! همه را ماندم و قطعۀ 50 را عکاسی کردم. یک روز رفتم آنجا دیدم نمیتوانم عکاسی کنم, خیلی ناراحت شدم. سر مزار یک شهیدی اتفاقی نشستم گفتم من نمیتوانم! مزار همۀ شهدا کثیف است، همان شب خواب دیدم یک شهیدی آمد گفت «تا الان هم هرکاری میکردی تو نبودی ما بودیم که میآمدیم در وجود تو آن کار را انجام میدادیم! نگران نباش».
خدا را شاهد میگیرم از فردا که رفتم آن کار را انجام دادم با دو دبه 4 لیتری، نزدیک 8، 9 مزار را تنهایی میشستم و عکس میگرفتم و بین آن هم کسانی میآمدند و کمکم میکردند. یکی به نام اسماعیل معروفی که جانباز بود، از لحاظ تکلم مشکل دارد نمیتواند صحبت کند، زمان جنگ هم فرمانده گردان بود, او هم میآمد و کمک من میکرد.
زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, من رفتم با سپاه تسویه کنم فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و حواسم نبوده خدمتم تمام شده است و همه میخندیدند میگفتند همه یک ماه جلوتر میآیند دنبال تسویهشان تو 20 روز گذشته تازه الان آمدی!
ا
- ۹۷/۰۳/۲۳