یادی، دعایی..
از حرم فاصلهاش زیاد است. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم؛ اما حال و هوای حرم را داشت. از بعضی خانههایش صدای اذان قاآنی میآمد و مناجاتهای سحر حرم. اول، محلههای قدیمیترها بود. سالهاست میشناسمشان. درِ خانة هر کدامشان، به اندازة گلوتر کردنی نشستم، سلام و علیکی کردم و راه افتادم. وصف محلة تازه را زیاد شنیده بودم. راستش عجله داشتم زودتر آنجا را ببینم. اوصاف ساکنان محلة جدید را از هر که پرسیدم، گفت: «شنیدن کی بود مانند دیدن». دور نبود، کمی که جلو رفتم کم کم پرچمهای زرد و قرمز بالای خانهها پیدا شد. به اول محله که رسیدم صدای روضه میآمد، یکی مقتل میخواند. روضة شام بود و حکایت طشت و رأس و بازار. چشم گرداندم همین خانة اولی بود: رضا اسماعیلی. در زدم... سر به روی در گذاشتم. پیشانیام را روی اسم رضا گذاشتم... هنوز اول محله است توانم تمام شده؛ ایهاالروؤف اغثنی... گرمای دستی روی شانهام و نوازش دستی دیگر روی سرم مرا به دنیا برگرداند. مادر پیر رضا بود. پیشانیام را بوسید، شکلاتی تعارفم کرد و بدرقهام نمود. چند قدم آن طرفتر محله آرام آرام شلوغ میشد. پر رفت و آمد و هیاهیو... ابوحامد است دیگر. نشسته است با همان نگاه آشنایش که تا افق امتداد دارد. مثل همیشه حجت خاوری دست راستش و سیدذاکر هم مشغول روضهخوانی است. جلوتر رفتم کنار خانة سیدذاکر نشستم گفتم: سفارش ما را هم بکنید. خندید و گفت هرچه ابوحامد بگوید. مصطفی و برادرش هم بودند، برادران بختی را میگویم. سرِ خانه خریدن هم زرنگی کردهاند، آمدهاند و شدهاند همسایة ابوحامد... راستی فاتح کجاست؟ باید همین نزدیکیهای ابوحامد باشد. صدای محمدرضا خاوری را شنیدم که گفت: «همان جاست؛ نگاه کن؛ همان وسط؛ طبق معمول بچهها را دور خودش جمع کرده.» از عطوفت فاتح بیشتر از شجاعتش شنیده بودم. گفتم اینجاست. نفس تازه کنم و درد و دلی و شاید گلایهای که مگر صدای مرا نمیشنوید؟! خسته شدهام، بیقرار، کمطاقت. نمیدانم چقدر دم خانة فاتح نشستم یا چه حالی بودم که دختری آرام آمد و کنارم نشست. سیبی به تعارفم کرد و گفت این را داییام برایتان فرستاده و با اشاره نگاهش خانة داییاش را نشانم داد. عجب! خانة جواد محمدی است. از تازه واردهای محله است انگار. مادر و خواهرش مشغول مرتب کردن خانهاند. گفتم خادم امام رضا اینجا چه میکنی؟ خندید گفت: آن قدر دم «سلطان علی موسی الرضا» گرفتم و گریه کردم که بالاخره آقا گوشهای از بهشت رضا جایم داد...
نزدیک غروب بود باید برمیگشتم حرم. همان راهی که آمده بودم برگشتم. از محلة قدیمی که رد میشدم، دمِ خانة کاوه و برونسی و چراغچی که رسیدم گفتم: چشمتان به همسایههای تازهاز رسیدهتان روشن. آهای همشهریهای امام رضا! نگاهی، یادی، دعایی...
13/ اسفند/ 1394
مشهد، بهشت رضا
- ۹۶/۰۷/۰۴