تصویری زیبا از شهید مدافع حرم آل الله ، مصطفی صدرزاده در یکی از شهرهایسوریه
@jamondegan
عکس یادگاری
ماندم بـه خدا
چگونـه
خـون گریه ڪنم ..!
مرثیـه ی
ڪربـلایِ
خـان طومان را...
اردیبهشت۹۵
۱۴ فروردین بود که شیربچه های لشکر ۲۵ کربلا بار سفر بستند و به سمت سوریه حرکت کردند
هنوز هم که هنوزه برنگشتند...
شهدای مظلوم خان طومان
کربلای خان طومان
شهادت۱۳تن ازمدافعان حرم مازندرانی درخان طومان
@jamondegan
خواهر شهید به ما گفت که شب گذشته خواب دیده که پدرش مجروح شده و حالا چند روزی است که از او خبر ندارند. نمیدانستم چطور خبر شهادت را به ایشان بدهم. خیلی سخت بود اما به فاطمه گفتم گویی پدر شهید شده و این خبر در فضای مجازی پیچیده است. فاطمه با صبوری و اشکهای بیامانش تا نیمههای شب به دنبال پیدا کردن درستی یا نادرستی این خبر بود. خبری که کمی بعد تأیید و شهادت پدرش قطعی اعلام شد. بصرالحریر
خواهر شهید در خصوص برادرش میگوید: مهدی به عنوان فرزند اول خانوادهمان متولد سال ۱۳۷۲بود. ۲۲سال داشت که به تاریخ۳۱ فروردین ماه۱۳۹۴ در عملیات بصرالحریر به شهادت رسید. مهدی با پدرمان همرزم بود. بعد از صحبتهای پدر مهدی هم راهی شد. با پدر در سوریه تماس گرفتم و گفتم تو را به خدا مهدی را منصرف کن و بگوحداقل یک مرد درخانه باشد ولی پدرم خندید و گفت جلوی مهدی را نگیرید. مبادا درپیشگاه حضرت زینب (س)شرمگین باشیم. پدرمان بعد از شهادت پسرش لحظهای احساس پشیمانی نکرد. چون مشوق اصلی مهدی خودش بود. وقتی خبر شهادت پسرش را شنید گفت باز هم تو برنده شدی!
سوریه زیارت یا شهادت
فاطمه جعفری دختر شهید رسول جعفری و خواهر شهید مهدی جعفری از چگونگی مدافع حرم شدن پدر و برادرش اینطور روایت میکند: پدرمتولد 2 بهمن ماه سال 1348بود. سال 1373به ایران مهاجرت کرد. وقتی به ایران آمد مشغول کشاورزی شد. تا چند سال پیش هم مشغول همین کار بود. ایشان هر صبح بعد از نماز به من و برادرها قرآن خواندن آموزش میداد. زمانی که ما در افغانستان بودیم، پدرم درحرم حضرت معصومه (س) با یکی از دوستانش که مدافع حرم بود، صحبت میکند. آن زمان بحث سوریه و دفاع ازحرم آنقدر مطرح نبود. ما هم چیزی نمیدانستیم. پدرم با پیگیریهای زیاد توانست ثبت نام کند و مسئولان با توجه به سابقه جنگی که در افغانستان داشت او را میپذیرند. نگرانیهای ما از زمانی شروع شد که برادرم مهدی با ما تماس گرفت و گفت پدرمی خواهد به سوریه برود. پرسیدیم برای زیارت؟ گفت نه برای جنگ. با پدر هم تماس گرفتیم و اصرارکردیم نرود ولی میگفت من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید. گفتیم حداقل صبرکن تا ما بیاییم بعد برو. گفت نه ثبت نام کردم و اگر نروم دیگر نمیتوانم بروم. اصرارها و گریههای ما بیفایده بود. پدرم عازم سوریه شد. وقتی ما به ایران رسیدیم، پدرم رفته بود و حتی نتوانستیم به خوبی با او خداحافظی کنیم. دلاوری فاطمیون
اولین اعزام پدر مهر۱۳۹۳ بود و بعد از گذشت سه ماه به ایران آمد و لباس رزمش را با خود آورد. وقتی آمد از محیط آنجا تعریف کرد.
✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
مکّه ، کنعانِ اهل ایمان است و کعبه، یوسفِ این دیار
آنچه بر ماست حضور در این مهمان سراو آنچه بر خداست پذیرایےاز میهمان وبخشیدن سعادت دنیا و آخرت
و عجیب سعادت دنیا و آخرتت را خریدی ای شهید
در سفر حج از خدا چه خواستی که اینگونه خریدارت شد؟؟؟؟
شهید حاج علے آقاعبداللهے
ڪانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
نامه ای که مادرشهید لبنانی شهید ذوالفقار حسن عزالدین بعد شهادت فرزندش برای او نوشت.
فرزندم ذوالفقار خداتوراروسفیدبگرداند همانطورکه من رادرمقابل حضرت زهرا(س)روسفید کردی من روز قیامت باافتخارمی ایستم😍درحالی که سرخونی تورادربغل دارم😢وبادست خودم خون تورابه آسمان پرتاب میکنم.تافرشتگان باخون تو بالهای خودراآراسته کنند.شکایت خودراازقومی که بابریدن سرفرزندم قلب مراشکستن💔ومن راشرکت درعروسی(تشییع جنازه)محروم کردن به امیرالمومنین(ع)خاهم کرد.. فرزندم خون تو ضامن من نزدخداخاهدبودباعث افتخارمن هست..فکرنکنی کع با کشتن فرزندم طاقت مرامیگیرید..فکرنکنید که با بریدن سر فرزندم قلب زینبیه مراپاره میکنید..بخداقسم که من منتظر بازگشت پیکر فرزندم هستم تاعطرسرورم حضرت زینب(س)راازان استشمام کنم..میخاهم اورادرسینه خودفشاردهم وعطرشهادت رااستشمام کنم😍میخاهم بایستم وباصدای بلندبگویم خداوندااین قربانی راازمن قبول کن وخون تورابرآسمان بریزم تاحضرت زهرا(س)خون تورابگیرد.پسرم قلب من برای تو بی تابی میکند
ولکن حضرت زینب(س)باصبرخودبر من دست کشید.پسرم ماهرروزمنتظرپیکرتوهستیم تاباریختن گل برپیکرت عروسی تورابگیرم.
منتظرتوهستم واشکهاقلب مراآتش میزند تهنیت پسرم که دربهشتی
عاشق شهدا باشی و شبیه شهدا آخرش عاقبت به خیر میشی ...
شهید مرادی و
شهید کریمی با هم چندین سال رفیق بودن و با هم اعزام شدن و سرانجام هم با هم شهید شدند ...
@khadem_shohda
همسر شهید مهدی عسگری
همان جلسه اول به من گفتند، بیشتراز 40 سال عمرنخواهم کردو عاشق شهادت درراه خداهستم…
اگرمقام معظم رهبری دستورجهاد دهندتحت هرشرایطی که باشم عازم جهادمیشوم،من نیزشرطش راپذیرفتم
رابطه خوبی با شهدا داشت هم به مزارشان سر می زد هم به رفتار و منششان...
همسر بزرگوارش می گوید: «با هم رفتیم سر مزار شهید دهقان، شهیدی که مثل من و آقا نوید، شیفته ی راه و سبک زندگی شهید رسول خلیلی بود.
آقا نوید زیارت عاشورای دلچسبی خواند و با آقا محمدرضا حرف می زد.»
عاقبت او هم مانند محمدرضا، شهادتش را از رسول گرفت...
پرواز شهید رسول خلیلی: 27 آبان 92
پرواز شهید محمدرضا دهقان: 21 آبان 94
پرواز شهید نوید صفری: 18 آبان 96
و ان یرزقنی طلب ثاری مع امام هدی ظاهر ناطق بالحق منکم
شهید نوید صفری
شهید محمدرضا دهقان امیری
@modafeonharem
شهیدمدافعحـرم مهدی نعیمایی:
حاج مسلم خیلی خوش برخوردو مهربان بود احترامی که به بچه های بسیجی میکرد باور نکردنی بود.
تو نماز جماعت شرکت میکردن وبقیه روهم سفارش میکردن، موقعی که ذکرتوسلی به ائمه میشد یه گوشه ای می نشست وتوحال خودش بود خیلی تودار بودن، فوق العاده پا کاربود.. پیگیر مراسمات مذهبی ازجمله دعای ندبه و...بود...
چهار کلمه برای این فرمانده مون خیلی به چشم میخورد: باایمان... متواضع... پرتلاش وخوش اخلاق.
@Agamahmoodrez
همسر شهید مدافع حرم حاج حمید تقویفر:
تروریستی که در خانه به دنبال «سردار» بود
سردار شهید مدافع حرم، سید حمید تقوی فر
شب بود و همه ما در خانه خواب بودیم که ناگهان بر اثر سر و صداهایی از خواب بیدار شدم و شخصی را بالای سرم دیدم که مرا نگاه میکرد. با استرس و دلهرهگی از جا پریدم و فریاد زدم تو کی هستی؟
به گزاش گروه جهاد و مقاومت مشرق، پروین مرادی همسر شهید مدافع حرم سردار حاج حمید تقویفر در ذکر خاطرهای از این شهید اظهار داشت: در زمان جنگ حاج حمید بدلیل مشغلههای کاری فراوان اکثر شبها خانه نبود. یکی از آن شبها در کنار دوتن از دوستان که از اهواز آمده بودند اتفاق عجیبی برایمان رخ داد.
وی ادامه داد: شب بود و همه ما در خانه خواب بودیم که ناگهان بر اثر سر و صداهایی از خواب بیدار شدم و شخصی را بالای سرم دیدم که مرا نگاه میکرد. با استرس و دلهرهگی از جا پریدم و فریاد زدم تو کی هستی؟ آن شخص غریبه پا به فرار گذاشت و از خانه خارج شد و رفت.
همسر شهید مدافع حرم افزود: دوستانم نیز با فریاد کشدن من از خواب بیدار شدند و تا آن مرد غریبه را دیدند شروع به جیغ کشیدن کردند. فردا صبح وقتی حاج حمید را در محل کار دیدم ماجرا را برایش تعریف کردم. او بسیار ناراحت شد و ارزیابی کرد: «احتمالا خانه ما توسط جاسوسان شناسایی شده است. این خیلی خطرناک است دیگر هیچ یک از دوستان را به خانه نبر زیرا جان آنها هم به خطر میفتد و مسئولیتش بر عهده ماست.» آن شب یک تروریست بالای سر ما بود و اینکه اقدامی نکرد تعجب داشت و البته او بدنبال حاج حمید بود.
شب های قبل از ماموریت پدر ، محمد مهدی به درون کوله پشتی نظامی
پدر می رفت که ایشان به ماموریت نرود یا این که او را هم به دنبال خود ببرد
فرزند شهید مدافع حرم
مسلم خیزاب
@molazemanHaram69
شهید جاویدالاثر
مجتبی واعظی
مردان ما با سربند یازهرا و ندای یاعلی سر می دهند...
مجتبی از بچگی عاشقانه در هیئت های مذهبی حضوری فعال داشت.
آن اوایل که خیلی ها خبر از جنگ در سوریه و حملات تکفیری ها نداشتند مجتبی اصرار به رفتن داشت.
هر روز با التماس می آمد تا رضایت پدر و مادرم را جلب کند،
اما چون مادرم وابسته مجتبی بود به هیچ وجه رضایت نمیداد
اصرارهای مجتبی تا محرم و صفر هم ادامه داشت
شب ها که از هیئت های عزاداری امام حسین(ع) می آمد؛
گریه کنان با مادرم حرف میزد و میگفت:
مادرجان من باید بروم تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنم
اما مادرم حرفی نمیزد...
مدتی گذشت تا اینکه ما راهی سفری به قم شدیم
مجتبی ماند و پدرم...
در این مدت که ما نبودیم مجتبی با اصرار رضایت پدرم را گرفته بود
با مادرم تماس گرفت و خبر از رفتنش داد،
مادرم هم از انتخاب مجتبی بدلیل پیدا کردن راه حق خوشحال بود و هم ناراحت، چون دوری از فرزند عزیزش کار راحتی نبود.
اما از اعماق وجودش آرام بود
زیرا مجتبی را به خدا و حضرت زینب(س) سپرده بود.
من قبل از رفتن مجتبی نتوانستم با او خداحافظی کنم.
اما خود مجتبی با من تماس گرفت و گفت: آبجی جان حلالم کن
گفتم: داداش برو و زود برگرد مواظب خودت باش
مجتبی گفت: این راهی که من میروم برگشتنش باخداست...
آرزوی مجتبی شهادت بود.
مجتبی آنقدر عاشق شهادت بود که از حضور در هیچ یک از معرکه های جنگ غفلت نمیکرد و همیشه حضوری فعال داشت.
مجتبی و رضا اسماعیلی دو دوستی بودند که با هم به دست دشمن افتادند و به شهادت رسیدند.
مجتبی در میدان نبرد به جلو رفته و رضا هم به دنبال او تا او را برگرداند و مانع رفتنش به جلوتر شود زیرا آن منطقه در دست دشمن قرار داشته است.
ولی مجتبی روی موتور بوده و صدای رضا را نشنیده...
جلوتر که می رود؛ تکفیری ها با میل گردی به سر مجتبی میزنند و او از موتور می افتد.
رضا هم که بعد از مجتبی اسیر شده جلوی مجتبی شکنجه اش میکنند و در نهایت سرش را می برند تا با ترساندن مجتبی شاید بتوانند اطلاعاتی را از زبان او، بدست آورند.
غافل از آنکه مردان ما سر می دهند اما سنگر نه...
طبق گفته همرزمانشان دشمن در نهایت آنان را به طرز فجیعی به شهادت میرساند.
نامشان ماندگار و راهشان پایدار باد!
گروه فرهنگی سرداران بی مرز
@Sardaranebimarz
https://goo.gl/utcgcu